۰۳ خرداد ۱۳۹۵ - ۱۰:۵۸

خاطرات شهید «بچه مایه‌دار!»

کتاب «بچه‌ مایه‌دار!» خاطرات شهید محسن محمدزاده به قلم مهدی الهی‌فرد منتشر شد.
کد خبر : ۳۰۰۷۹۸

صراط: کتاب «بچه‌ مایه‌دار!» خاطرات شیهد محسن محمدزاده به قلم مهدی الهی‌فرد به همت بسیج دانشجویی خراسان شمالی از سوی انتشارات دُرج سخن راهی بازار کتاب شد.

به گزارش فارس، «حاج مهدی به نقل از یکی از دوستان شهید محسن محمد زاده خاطره را چنین شرح می دهد: خیابان شهید صفا، مسجدی دارد به نام دروازه‌گرگان که محسن را اولین‌بار آنجا دیدم. با لباس‌های اتوکشیده و عطرزده و لبخند ملیح و دندان‌های سفید و براق که به نظر می‌رسید حداقل روزی پنج‌شش بار مسواکِ‌شان می‌زند. این ریخت‌وقیافه چنان مجذوبم کرد که ناخودآگاه رفتم و کنارش نشستم. او هم فوری سلام کرد و حسابی تحویلم گرفت و باب رفاقت باز شد. حرف‌هایی که بینِ‌مان ردوبدل شد را به یاد ندارم؛ اما آنقدر خوش‌صحبت و خوش‌برخورد بود که روز دوم رفاقتِ‌مان گفتم که می‌خواهم بیایم منزلِ‌تان. او هم پیشنهادم را به فال نیک گرفت و قرار شد که بعد نماز برویم منزلِ‌شان.

از مسجد که رفتیم بیرون، توی ذهنم خانه‌شان را تصور می‌کردم؛ خانه‌ای شیک در محله مرفه‌نشین شهر، با پدر و مادری که حداقلش یا دکتر هستند یا مهندس. همه این‌ها را از لباس‌های شیک و قیافه اتوکشیده‌اش حدس زدم؛ حتی تصور کردم که پدر و مادرش هم شاید خیلی با حضور فرزندشان در چنین مکان‌هایی موافق نباشند!

توی همین افکار بودم که ناگهان محسن، کُلونیِ در چوبیِ یک خانه کلنگی را در چایلی‌کوچه[1] به صدا درآورد. پیرزنی در را باز کرد و محسن فوری سلام داد و به ترکی گفت اَنِه! تازه رفیقمه گَتِردِم. (من رفیق تازه‌ام را آوردم که اسمش علی است!) من هم فوری سلام دادم و جواب شنیدم. پیرزن با لهجه شیرین ترکی به محسن گفت: عدسی درست کنم یا اشکنه؟! و بعد به من گفت: علی‌جان بیا تو.

خانه‌ای بود دو اتاقه، با درهای چوبی زِوار در رفته. وارد اتاقی شدیم که به او می‌گفت مهمان‌خانه. و مهمان‌خانه؛ یعنی، اتاقی دراز، با سقف کوتاه و تیرهای دودی که با پرده‌ای آن را به دو قسمت تقسیم کرده بودند. با خودم گفتم عجب اعجوبه‌ای است این محسن. به جای اینکه مرا ببرد خانه خودشان، آورده است خانه مادربزرگش. عدسی را که خوردیم از محسن خداحافظی کردم و از خانه کلنگی مادربزرگش زدم بیرون. اتفاقاً توی کوچه، علیرضا رحیمی[2]را دیدم. علیرضا، از بچه‌های فعال مسجد دروازه‌گرگان بود و رفیق صمیمی محسن. قبل از سلام، بهِ‌ش گفتم: علیرضا! واقعاً این خونه مال محسن ایناست یا خونه مادربزرگشه؟! گفت: نه بابا! خونه خودشونه.

فردایش که رفتم مسجد، خوب لباس‌های محسن را ورانداز کردم. آنقدرهایی که دیروز به خیالَ‌م آمده بود، نو نبودند و من انگار به جهت خط اُتویَ‌ش آن را نو دیده بودم! شاید هم چهره گشاده محسن و بوی خوش عطرش باعث شده بود که او را بچه‌مایه‌دار فرض کنم. با فهمیدن این قضیه، بیشتر شیفته محسن شدم و از او خواستم تا یک‌بار بیاید منزلِ‌مان و او هم آمد و دوباره من رفتم منزلِ‌شان و باز او آمد. و رفت‌وآمدها آغاز شد.

در همین رفت‌وآمدها، متوجه شدم که پدر محسن مُقَنّی بوده و بر اثر حادثه‌ای، دو سال خانه‌نشین شده و بعد هم به رحمت خدا رفته است. وضع مالیِ‌شان هم خیلی مناسب نبود و به گمانم محسن، برای درآوردن خرج خانه، گاهی اوقات می‌رفت کارگری!»

این کتاب 102 صفحه‌ای شامل خاطرات این شهید است که نگارنده با قرار دادن عنوان خاصی روی آن بیننده را جذب مطالعه آن می‌کند. این کتاب در شمارگان 2500 نسخه و با قیمت 6 هزار تومان راهی بازار کتاب شده است.