عاقبت یک کاروان ما را نبرد .....

حول و حوش ساعت 2 بامداد بود، بسم الله این نصفه شبی کی پیام داده

با حول و ولا بلند شدم، یک چشم باز، یک چشم بسته صفحه موبایل را نگاه کردم یکی از دوستان بود:

شهادت برادر بسیجی مهدی حسین پور را به امام زمان(عج) و مقام معظم رهبری تبریک عرض می کنیم

باورش سخت بود، اما اتفاق افتاده بود

آخرین بار در نماز جمعه چند هفته پیش دیدمش

آقا مهدی، پس کی شهید میشوی، ما پزشو بدیم بریم بگیم رفیقمون شهید شده ..پس فردا خواستیم کاندید جایی بشیم به دردمون میخوره

با لبخند گفت، ای بابا ...دلت خوشه ها

آری واقعا دلمون خوشه ها  ...واقعا ای بابا

جوان رشید و چهار شانه  اما نجیب و گوشه نشین مسجد که قرآن خواندنش ترک نمیشد ...

پاسداره عزیزی که پارسال دختره سه ساله اش را روز سوم محرم داخل حسینیه آورده بود و به او نگاه می کرد و برای سه ساله حسین(ع) اشک میریخت ....دیگر در بین ما نیست ....

دیگر در دفترچه تلفنم اسمش را که میبینم با خود می گویم:

مهدی جان شهادتت مبارک ...خوش به حالت رفتی در بغل امام رضا(ع)

مصاحبه انجام نشده با مدیر کل حوزه ریاست دانشگاه فرهنگیان

ارام و بی سرو صدا آمد...آمد نشست در دلها و آرام و بی سرو صدا رفت ...

اما با رفتنش از دلها نرفت ... آنهم در این دورو زمونه که به راحتی از دل ها میشود رفت بیرون ...به همین سادگی

نمی دانم هنوز عقلم آنقدر نمی کشد ...  هنوز سنم آنقدر دو رقمی نشده تا بفهمم چرا بعضی ها آنقدر  تو دلبرو هستند ....

هر از گاهی، به بهونه پیگیری نامه میرفتم سراغش، از میزه پر ابهت مدیر کلی حوزه ریاست دانشگاه فرهنگیان تمام قد بلند میشد ...

دستها و پاهایی که سوغاتی جنگ به زیبایی در آنها نمایان بود را به آرامی اما به سختی تکان می داد، صندلی آن طرف تر را می کشید جلو و می گفت بنشین کنارم امامی من ...

اصلا صدات که میزد دلت بال بال می زد ...اصلا کلی خوش به حالت میشد ...پیشش که مینشستی دلت یه هویی میرفت جایی دور، نه یک جای نزدیک در همین حوالی ....

چند باری خواهش که نه التماسش کردم که بگذارد مصاحبه ای کوتاه بگیرم

دست بردار امامی... دست بردار آخه جواب های من چه به دردتان میخورد ....

از ما نیاز و از او ناز ...

یه جورائی وقتی دلم از خودم می گرفت ... تمام  دلخوشی هام در سرکار میشد سر زدن به او ....

به اوئی که یک بار در اوج کار ... دستهایم را گرفت و یک ساعت شروع کرد خاطره تعریف کردن ...

از دوست فابریکش گفت ...که در عرض 4 ثانیه ...بی سر کنارش افتاد ....

از پسر خاله شهیدش گفت ...از خودش گفت که از سردخانه کشیده بودنش بیرون ....

بغضش که ترکید ...آرام گفت برو ...حمید من .....

جلوی در صدا کرد ...ببخشید ...درد دل بود ....

درد دل ...و این درددل ...شد ...درد دلی برای ما ....

محمد علی محفوظی ....33 سال مدیر کل بود در مجلس ....و چند ماهی مدیر کل حوزه ریاست دانشگاه فرهنگیان ...

این روزها ..چقدر دلم هوائی شده است ...

این روزها دلم چقدر عاشق شده است ....

این روزها ...دلم ...برای ادم هایی که آدم هستند ...پر میزند ....

پر ...

یا ابا صالح ...

شعبان که به نیمه می رسه ....
تپش های قلب من هم بیشتر و بیشتر می شود
بگذار همه بدانند ...اشک ها هم ...بیشتر و سریعتر
ای بابا ..برای صاحب گریه کردن که خجالت کشیدن و پز دادن ندارد که ...
این روزا ...دلم برای آقام ..پر می زنه
اصلا هر چه که به نیمه شعبان میرسم
حتی چراغونی ها ....
پرچم قشنگ یا ابا صالح ...
و نگاه کردن به  کاسه تو دست این بچه ها و آقا کمک کن به جشن نیمه شعبان گفتن هاشون ....
دلمو بد جوری می لرزونه ....و باید ....
چند قطره ای ...تو چشم هام خودشو ....لوس کنه ....
آه ...آقا جان ...این جشن ها برای من آقا نمی شود ....
این روزها ...این لحظات
به اندازه ...یه سال دلم برات تنگ شده
کجا بودی آقا در ما بقی سال
چرا الان ما یادت افتادیم ....
چرا ........
به خودت قسم ...
دلم این روزا ...یه گوشه میخاد ....یه سجاده ...یه سربند یا زهرا(س)
یه دله آماده .....
یه عمر اشک روان ....
فقط بگم و بگم ....
یا ابا صالح ....یا ابا صالح ...یا ابا صالح .....

شب آرزوها

دیشبی با خودم خلوت کرده بودم، با خودم با دلم ...دوتایی با هم رو مخ هم بودیم ...دیشبی دیدم داره تموم میشه ...یواش یواش داره عمرم تموم میشه ...دیر و زود داره سوخت و سوز نداره ...این روزا از خود واقعیم فاصله گرفتم ...همیشه این جوری بوده ...همیشه دوس داشتم خودم باشم ...خود خودم ...حتی اون زمانهایی که نمیدونم و نمیخام هم که بدونم بایه نفر، با یه فرد، با یکی با یه مشکل ...با یه دردسر چی جوری رفتار کنم پرش میزدم به خوده واقعیم ..اون خود واقعی مسیر درستو پیدا می کرد و همه چی درست تر میشد ...
دیشب به دلم می گفتم ...خیلی وقته گریه نکردی ...دلم برا گریه تنگ شده ...عیبی نداره بزار دیگرون بدونن که این حمید امامی بچه ننه هست و گریش تو مشتشه ....
یه زمونی راحت گریه می کردم ...اما یواشکی ...پنهونی ...فقط خودم میدیدم و دلم و خدای خودم ....
یه زمونی راحت برای همه چیز گریه می کردم
یه زمونی برای اونی که دوسش داشتم گریه می کردم
یه زمونی برای اونی که دوسش نداشتم گریه می کردم
این روزار به برکت این زندگی لعنتی ....این کار لعنتی تر ....از گریه هم دور شدم ....
امروز ...امشب ...زمون خوبیه برای یه عمر گریه کردن
برای یه دنیا اشک ریختن .....برای یه دریا ....باریدن
آهای شب آرزوها ...من حتی بلد نیستم چی جوری آرزو کنم
یا آرزوم اونقدر بزرگه که ....حتی از دایره خیالم هم بزرگ تره
یا آرزوم اونقدر کوچولویه ....که .....فقط و فقط ارزش داره که بهش بخندی ....
یاد گرفتم تو شب آرزوها برای خودم دعا نکنم
امشب شب خوبیه ...برای همه دعا می کنم ...همه ...همه
برای اونایی که دوستشون ندارم ...دعا می کنم .....براشون دعا می کنم ایشالا به همه آرزوهاشون برسنن
برای اونایی که دوستشون دارم دعا می کنم ...ایشالا به آرزوهای خوبشون برسن .....
نه دیگه ..نمیشه ...بعضی ها یه جای ویژه تو دل آدم دارن ....نمیشه دیگه اونها فرق دارن
برای اونها دعا می کنم ...ایشالا خدا بهشون یاد بده که چی جوری آرزو کنن ....
همین فقط/

20 ...اردیبهشت

نصفه شب که بیدارت کردن،هنوزم که هنوزه نمی دونی چی جوری بلند شدی،لباس پوشیدی ماشین از پارکینگ درآوردی و مسیر 1ساعته تا بیمارستانو رفتی ... اصلا یادت نمیاد چی جوری 7 ساعت پشت درب اتاق فقط قدم زدی ...قدم زدی و قدم زدی ...7 ساعت ..یه
احساسیه که نه دیگه تجربش می کنی ..نه میتونی بیانش کنی ... هر چقدر هم که بخاهی تموم احساساتتو ..نه گوشه ای کوچولو از اون زمون رو تو سر انگشتات بیاری و چلق و چلق بنویسی ...میبینی اصلا نمی شه ...یه احساس بی قراری ..یه احساس پر از بیم و امید ..یه احساس خوشمزه ...حتی خوشمزه تر از کیک های مورد علاقه این همکار مهربون قصه زندگی ما ... بهت که خبر میدن ...مبارک باشه آقای امامی ..دختر خانومت به دنیا اومد
با تموم غودیت ..که تا به حال حتی سر تشیع جنازه عزیزانت کسی اشک ریختنتو ندیده ...نمی تونی جلوی فشار اشک هات به چشماتو بگیری و یواشکی دوسه قطره ای بیرون می ندازی ...20 اردیبهشت دیگه موندگار میشه ..موندگار موندگار ...یه جایی تودل کوچیکت ..توی اون جاهایی که خاطرات قشنگتو سیو کردی ..برات باقی میمونه ...20 اردیبهشت یعنی من ..بابا شدم ...یعنی حمید خان ...دیگه بچه نیستی ..یه قول این همکار ما ...این بچه ...بچه دار شد ...یعنی باید مواظب خودت ...فکرت ...رفتارت ...ایمانت ...شخصیتت باشی ...چون توسرنوشت یه نفر دیگه تاثیر می زاره ...یعنی ...حمید خان ...بابا شدی ...بابا
ساجده خانم ... خوش اومدی ..از خدا ممنونم که خواست من بابات بشم

ایشالا بابای خوبی باشم ...همین فقط


این روزا .....

اهل درد که بشی دیگه تا آخر عمرت آتیشت میزنن ...باید تا آخر آخرش درد بکشی
هی هم می خاهی بی خیال همه چیز و همه کس بشی
نمی شه به پیر به پیغمبر نمیشه ...اصلا نه میشه ..نه میزارن ...
این روزا حالم رو به راه است
رو به کدام راه ....ندانم
این روزا ....یادم رفته بود
خیلی چیزها و خیلی کس ها
اصلا بی تفاوت شده بودم
نسبت به خیلی چیزها و به خیلی کسها
جمعه ای جلسه ای بود ..جلسه ای مهم باید می رفتم
چندین بار زنگ و پیغام بسغام ...که حمید بلند شو بیا ...تو هم باید حرف بزنی
آماده شدم ..خوش تیپ کردم ...برم جلسه به اصطلاح مهم
گوشی زنگ خورد ...سلام حمید میای بریم مراسم چهلم پاریاب
ام ...ام کردم ...
نباید می رفتم
قرار نبود بروم
جلسه مهم داشتم
چهلم شهید شیمیایی که مهم نیست ...
اما رفتم
جلسه به اصطلاح مهم  رو کنسل کردم و رفتم ...رفتم  مراسم چهلم یه شهید شیمیایی
مراسم ساده ای بود
چندان مهم نبود
یه چند ده تا جانباز قطع نخایی بودن
یه چند ده تا رزمنده
یه چند ده تا هم بچه های اهل درد
دیگه قرار نبود ...درد بکشم ....چند وقتی بود مثل بچه آدم ...دممو میزاشتم رو کولمو میرفتم دانشگاه
سر کار ...دنبال کار و زندگیم ... کلی داشتم جونی می کردم ...
کلی برای خودم ...خوش بودم ...ها
اما بازم چیزهایی گفتن ..چیزهایی شنیدم
که نباید می شنیدن
آهای دنیا ...آهای روزگار به ما چه
به ما چه که 150 نفر جوان تر و تمیز و خوش تیپو زنده به گور کردن ..تو فکه
اصلا به من چه ... که خیلی ها با خون دل و خون قلب ...این آرامشو به من و تو دادن
اصلا به من چه ...که مادر شهید صبوری 31 ساله که منتظره پسره 17 سالشه
به من چه که اون آقا جانباز بوی گوشت به مشامش میرسه حالش بد میشه
چون رفیق فابریکش جلوی چشمم جزغاله شد
بابا ....
به من چه ..به تو چه ...به ما چه
بزار خوش باشیم عمو ...
انگاری نمیشه ...نمی شه که ...نمی شه
نمیشه ...اصلا قرار نیس ...ما مثل یه بچه آدم زندگی کنیم ....
انگاری ...
نباید یادت بره ...چیزهایی که دیدی
چیزهایی که شنیدی
چیزهایی که لمس کردی
اگه یادت بره ...دیگه درد نداری ...دیگه اهل درد نیستی ...
این روزا دلت ....یه گوشه می خاد
یه خلوت می خاد
یه دریا گریه ....

مادر ...

چقدر قشنگه که آدم بعضی زمونها میتونه احساسشو ...نگاهشو ...دل تنگی هاشو ...از دلش دایورت کنه رو انگشتای کوچیکش و چلق و چلق اونا رو به رشته تحریر در بیاره ...اصلا انگاری اروم میشی ...خالی میشی ...سبک میشی ...یکی از دوستان پیام داده ...آقای امامی ببخشیدا اما مطالبت شعاریه ...و این شعاری ..شعاری ...شعاری ..همین جوری رو دلم راه که هیچ رژه میره ...
این روزا ...دوس دارم همین جوری شعاری حرف بزنم ...داد بزنم ...اصلا گریه کنم
بعضی زمونها ..همچین همچین یکی رو همین جوری شعاری دوسش داری ...به یکی شعاری شعاری احترام میزاری ... از یکی هم شعاری شعاری بدت میاد
شعاریه دیگه ....اصلا شعاری شعاری یکی قلوپی می افته تو دلت ...
این روزا دوس دارم شعاری شعاری به سادات احترام بزاری ...
شاید ..راستی راستی مادرشون ..یه نگاهی کنه .....
این روزا دوس دارم شعاری شعاری ...نه ...واقعا راست راستکی
برم یه گوشه ...خلوت کنم با خودم و خودش ....
این روزا حالم خوب نیس ....
دیشب حالم بد شد ...خیلی بد ...
راست راستکی گفتم خدایا اگه میخاهی ببری ...همین ایام ببر ...
بزار تو تشیع جنازه من ...روزه مادر بخونن
این روزا ...شعاری شعاری دوس دارم بمیرم ....
این روزا راست راستکی دوس دارم برای مادرم ...بمیرم
همین فقط

حاج احمد پاریاب... آزمایشی بود برای میزان  سنجش معرفت ... بسیجی ها و مسؤولین قرچک

18 نوزده ماه قبل بود، حاج امیر آقا مقدم تماس گرفت... سلام، حمید یه جانبازی رو آوردن قرچک، از فرمانده

گردان های لشگر 27، گردان شهادت، جانباز شیمیایی و موجی است ..ببین ..تنهاست ...اما اصلا نباید، تنها

باشه ...با بچه های بسیج هماهنگ کن ...برن پیشش ...

حاج امیر ..تازه عمل کرده بود و در قرنتینه بود ...بعدش ادامه داد ..منو میبینی ..من پیش اون حالم خیلی خوبه

..باید مواظب اون باشید ...فقط همین ....

نگاهی به شماره های گوشیم کردم، بهترین گزینه رحیم بود ... زنگ زدم بهش گفتم: گفتم؛  جریان از چه قراره

فرداش قرار گذاشتیم رفتیم پیشش ...و تنها همین ...

و گذشت ...18 یا نوزده ماه بعد ...

پنج شنبه ای که سر قبر شهید حاج احمد پاریاب،  با خودم خلوت کرده بودم ..تازه فهیمدم که چه کلاهی سرم رفت ...تازه فهمیدم حسرت یعنی چی ...

حاج احمد پاریاب ...یه مأمور بود از جانب خدا ...یه پیک بود ...یه فرشته بود ...یه ...ترازو بود ... تا میزان معرفت

و ادب ...خیلی از بسیجی ها و غیر بسیجی ها ... مسؤولین و غیر مسؤول را به خودشان نشان دهد ...

توی این آزمایش ..من باختم ...بدم باختم ....

آهای رحیم ...مجید ... وحید ...علی .... و همه دوستانی که در این آزمایش سربلند شدید ....

خوش به حالتان .... خوش به حالتان ...فقط همین ...

حاح احمد پاریاب رفت ...خدایا ...اگه قرار باشه با شهید پاریاب های دیگه ای آزمایشمان کنی ....

نگذار ...این بار شرمنده بشیم ...به خدا شرمندگی خیلی سخته ...خیلی جان سوزه ...خیلی

دلم تنگه ...

یه زمونهائی می شه... دل تنگی تموم وجودتو می گیره ...انگاری تموم غصه های دنیا ...ریخته شده توی این دل کوچیک تو ...

هی به خودت می گی ...بابا ... دیگه تموم شد ..دوران این حرفها ...

اما هر کاری که می کنی می بینی ..نمی شه ...که نمی شه ...

به خدا دلت تنگ شده ...نه برای اونی که هر روز دل تنگش می شی ...نه ..برای اونی که غیر از خودتو ..خودت ...

هیچ کس دیگه نمی دونه ....

دیگه هیچ چیزی  نمی تونه تو رو آروم کنه ... حتی شونه های گرم اونی که ...روزی آرزوشو داشتی سر تو عاشقونه ..بزاری رو شونشو ...عاشقونه اشک بریزی ...

فقط و فقط ...دلت می خاد ... بری کنج یه اتاق ..سرتو بزاری رو دیوار ...و آروم ..آروم شروع کنی اشک ریختن

دیگه ...دیگه ...دیگه ....

بازم ترس برت داشته ....آه ..خدایا چند وقت بود که این ترس خوشمزه نیومده بود ..سراغم ...

آهای خدایا ...یه روز می رسه ...دیر یا زودش نمی دونم ...یه روز می رسه ...که فامیل و آشنا ...

دوست و همکار ... همدیگرو خبر می کنند ....حمید هم رفت ...به همین سادگی ....

آهای شهدا ...بازم داد و فریادم ....بیداد کرده ...

باید صدایتان کنم باز ...

آهای سید مرتضی ...آهای مصطفی ...آهای بهروز ... آهای سید مهدی ...آهای ...اهای ....

بخدا ...نه بلدم درست زندگی کنم ...نه درست بندگی ....اصلا عین آدم رفتار کردن هم بلد نیستم

بخدا ...دلم زود می ره ...دلم زود تنگ می شه ...دلم زود ...ع ا ش ق میشه ....

نزارید ...نزارید ...دست خالی بریم ...

بخدا ...اگه روی صفحه اول کارنامه زندگی مون ...ثبت نشه ...شهید .....

کلاه سختی سرمون رفته ...کلاه سختی

این 34 سال

کوچولو تر که بودم... آن زمانهائی که پسر خونه بودم و صد البته نور چشمی مامان ...مادر عزیزم دستمو می گرفت و با نگاه خشم آلود و پر از غیض خواهران و برادرم، که دوست داشتن همچون برادران یوسف ... من مظلوم را نه در چاه بلکه تو دهن آقا گرگه بیاندازند و نه لباس خونین بلکه تکه تکه های گوشتم را تحویل مادر دهند ... به گوشه ای می برد و برای نصیحت کردن این داستان را تعریف می کرد ...

در زمانهای قدیم ، پدری بود که فرزند بسیار تنبلی داشت ..هر کاری که می کرد این پسر از خونه بیرون نمی رفت 

پدر یک بار خشم کرد و گفت : هر روز که از سر کار که میام باید رفته باشی سر کار و یک ریال به من بدهی وگرنه از خونه میندازمت بیرون ... و این وسط مادر مهربان این پسرک  که هر روز 1 ریال به پسرش می داد تا پسر تنبلش از خونه بیرون انداخته نشود ...پدر اما که می آمد تا 1 ریالی را از پسر می گرفت برای اینکه بفهمد پسرک رفته سر کار یا نه ...  آن را سریع در تنور روشن می انداخت ..و اگر پسرک عکس العملی نشان نمی داد می فهمید که سر کار نرفته و دست از تنبلی بر نداشته است ...

روزی مادرش به ستوه آمد و ندایش داد که ای پسرک ..دیگر پولی برایم نمانده و باید بروی کار کنی وگرنه شب از خونه پدرت بیرون می اندازدت ...

و پسرک مجبور شد که برود بیرون و رفت آهنگری و تا شب شروع کرد کارکردن و 1 ریال گرفت 

زمانی که 1 ریال را تحویل پدر داد پدر همچون گذشته آن 1 ریال را سریع به تنور انداخت و این بار پسرک سریع به تنور رفت و با اینکه تمام دستش سوخت اما 1 ریال را که با سختی به دست آورده بود از تنور برداشت 

و این داستان ... راه گشای قشنگی بود برای من در زندگی ...

حال که در ایام انقلاب هستیم ...و در کوچه بازار ..کم و بیش صدای غرغر مردم را می شنویم

که با دیدن یک دست انداز در خیابان شروع می کنند ...به آه و داد وفقان و فحش و ناسزا  

یاد این داستان مادرم می افتم ...

واقعا ... در این 34 ساله انقلاب ..من و امثال من چقدر نقش داشته ام ...

آیا به اندازه  درد یک نیشگون ...سختی کشیده ام به خاطر حفظ این نظام ...

پس با سر افکنده ای می گویم ...

آهای ... اونهائی که با خون دل ...34 سال این نظام را حفظ کرده اید ...

آهای ...اون هائی که سختی این 34 سال ..لحظه لحظه ...در وجود شما سنگینی می کند 

آهای ...اونهائی که ...زخم درد حفظ این 34 سال در جسم شما تا قیام قیامت باقی است 

آهای ...اونهائی که ... 34 سال است که درد از دست دادن عزیزتان ..برای حفظ این 34 سال ..تا ابد در روحتان باقی خواهد ماند ...

آهای ....مرتضی آوینی ...مصطفی چمران ...آقا سید مهدی ....

به کامتان باد ...افتخار این 34 سال ...

همین 19 حروف فسقلی

توی این دنیای فسقلی، هیچ حسی خوشمزه تر از این برام نیست که برم بالای یه پل هوایی و به ماشین های مدل بالا و مدل پائین خیابون های بالای شهر تهرون و آدم های درون اون نگاه کنم و با کنجکاوی مایل به فضولی به این فکر کنم که فرق سرنشین اون ماشین ها، بدون حساب مدل و مارک ماشین هاشون چی است ؟؟
و یا تو مترو ؟؟مثل آدم های خوشحال، سرک بکشم به شخصیت آدم های متشخص و متشخص نما که براستی فرق این آدمها ..بدون در نظر گرفتن، تیپ و قیافه و رنگ پوست و چشم و قد و قواره ..تو چیه واقعا ...
یا حتی، حتی تو دانشگاه ...که فرق این دخترک و پسرک های هم کلاسیم که ..اینگدی خوب و با صفا هستن که روزانه و بعضی مستعهد تر ها هر ساعت عاشق می شوند و کلی دل می دهند و دل تنگ هم می شوند ...که نگو و نپرس ....اینها چه فرقهائی با هم دارند ...
جونم براتون بگه ..یه همکاری یه چند ماهی است خدا روزی ما کرده، پر تلاش ، سخت کوش ..کلی متعهد ... در شبانه روز ...بعضی زمانها یادش می رود که بخواید و 24 ساعت بیدار می باشد ... دارای تحصیلات عالیه ... مدیر و مدیر زاده  و همه این چیزها مانع اخلاق خوبش و ادب مثال زدنیش نشده است و صد البته دوست داشتنی  ... و بنده مظلوم برادرانه ارزش خاصی برای ایشان قائل هستم ...
امروز که در میدون هفتم تیر منتظر این آقای مهربون قصه مون بودم ...و از سر کنجکاوی متمایل به فضولی ..به ادم هایی که از دور و برم می گذاشتن ...نگاه می کردم ...خواسته و ناخواسته یاده این آقا همکار مهربون  افتادم ....
دیدم ..ایشون ملاک خوبی هستن برای رسیدن به این سوالم که راز تفاوت انسان ها در چیست ؟؟
و به روشنی فهمیدم و در میدان هفت تیر فریاد یافتم یافتم سر دارم ...که یه از چیزهایی که باعث شده است ایشان متمایز از دیگران باشد ...همین جمله مختصر و کوتاه است ...
ارزش قائل شدن برای خود ...
آری ...همین 19 حروف فسقلی ، همین شده محرک این همکار مهربون ما که خیلی از کارها را متعهدانه انجام دهد و همچنین مانع شده است که خیلی از کارها را عاشقانه انجام ندهد ....
و به خیلی چیزهایی که دوستان دیگر ...با آب و تاب ...آن را کلی مایعه پز دادن به خلاق الله می دانند ، قسم و آیه ات بدهد ...که امامی،  جان من در این مورد نه چیزی بپرس و نه به دیگران چیزی بگو ...
یه حرفی همین جوری رو دلم راه می رود و رو مخ است که بگویم ...
آهای جماعت خانم های محترمه از نوع بد حجاب ...آهای محترمه خانم هایی که از این دنیای فسقلی فقط ...میز آرایش و آخرین کرم و پودرها و گشت و گداز در پاساژها و نشون دادن آخرین مد روز جهانی در اخلاق و جسمت به خلق الله ...را درک نموده ای
به پیر ....به پیغمبر ...فقط و فقط ...از ارزش خودتان می کاهید ...
از ارزش آن چیزتان کم می شود ...که روزی ...در همین نزدیکی ها ...باید به خدا تحویلش دهید .....
 

تو رو خدا یکی به من بگه 8 سال چقدر میشه


آهای آقایون، آهای خانوما، آهای دنیا ...من فریاد دارم ...فریاد با بغض ... می خوام داد بزنم ...هوار کنم زمین و زمانو خبر کنم ...یکی اینجا اونحا هر جا که میشه به من بفهمونه ...یفهمونه 8 سال چقدر میشه ...می گی 417 هفته ...میگم خیر ...میگی 2920 روز میگم نه ...نه ...نه ...
میدونی 8 سال چقد میشه ...نمیدونی ..بخدا نه تو ...میدونی ...نه من ...نه هیشکی دیگه ...فقط و فقط اونی میدونی که 8 سال پا به پای باباش دوئیده ...8 سال پا به پای باباش دلش شور زده ...8 سال نه 80 سال ...نه 800 سال برای باباش دلش تنگ شده ...کسی که به اندازه 8 سال با باباش جنگیده ....
به خدا نه تو می فهمی نه من نه هیشکی دیگه ...به پیر به پیغمبر ..نه من میتونم لمس کنم نه تو نه هیشکی دیگه ...غیر از اون دختر ...یا اون پسر ...یا اون همسر ...
آهای دختر ...آهای پسر ...آهای همسر ...اینو نه برای خوندن دیگران نوشتم ...نه برای خوندن تو ..و نه حتی برای خوندن بابای جانبازت ...اینو برای دل خودم نوشتم ...دلی که خیلی کوچیکه ...دلی که هنوز خیلی مونده که بفهمه این 8 سال یعنی چقدر ...
میگن سهمیه دارید ..میگن بهتون میرسن ...میگن ....میگن ....میگن ....اما هیچوقت نگفتن 8 سال چقدر میشه ...نگفتن زندگی کردن بعد از این 8 سال چقدر میشه ...نگفتن ....
آهای دختر خانم ...آهای آقا پسر ...خواستم از دل تو بنویسم ...خواستم برای دلت بنویسم ...
به خدا دیدم خیلی کوچیکم برای این حرفها ...
هنوز خیلی کوچولوتر از این حرفام که بفهمم ...8 سال یعنی چقدر ...بعد از این 8 سال یعنی چقدر ...
مینویسم ..خواهم نوشت ...آبروی ریزی می کنم ...نه برای خدا ...نه برای دیگران ...برای دل تو ...برای دل تو ..که تو این 8 سال چی کشید ...بعد از این 8 سال چی دید بزار آبروی اونهایی که باید بره بره ...بزار دل اونی که باید بلرزه بلرزه ...بزار چشم اونیکی که باید تر ..نه خیس بشه ...بشه ...و مهم تر بزار ..اونیکه باید بره تو فکر ...بره ....

آهای ...دلهای با وضو ...

28 10 62 همین 6 عدد فسقلی ، هر کجا که کلمه تاریخ تولد را می دیدم، چشم بسته و از روی حفظ بدو بدو 6 تا عدد را ردیف می کردم

28 دی ماه، یک حس نوستالژیک با حالی برایم بود و البته هست ...روز تولد ...روز تولد یک انسان معمولی مثل من ...مثل تو ...مثل این 7 میلیارد نفر دیگر ...امروز همه، آنهائی که میدانستند و همه آنهائی که نمی دانستند برایم پیام تبریک دادند ...دوست، آشنا ، رفیق ، دشمن چه میدانم بابا ... همه و همه ...

امروز، همه هدیه دادند ...یکی تو ایمیل ..یکی تو تبیان ...یکی زنگ زد ...یکی زنگ نزد ...یکی گفت مبارک است ..یکی گفت به درک ...و این وسط ..خواهر کوچکم ... در یک کاغذ پاره نوشته است ...نه موبایل دارم زنگ بزنم ..نه پول دارم ...هدیه بخرم ...این ...برگه کاغذ همه دارائی من بود که بگویم داداش گلم ...تولدت مبارک

و همین تکه کاغذ پاره ...انگاری بهانه ای تازه است برای زیر و رو کردن این دل کوچولوی تو ...و یک جملش ...که کودکانه نوشته شده ...همه دارائی من ...همه دارائی من ...رو مخت ..نه ...اینبار ...روی دلت رژه می رود ...

امروز همه خواستن ...دلی بدست آوردن ...دلی شاد کنند ...و دلی راضی کنند ...

و این همه دارائی من ...باز رژه می رود ...آهای مرتضی چمران ...آهای مرتضی آوینی ...آهای سید علم الهدی ...باز ردیف کنم برایت ...آهای دو شهید گمنام شهرمان ...آهای بهروز صبوری ...آهای ....آهای ...همه دلهای با وضوی عالم ...

چه قشنگ برای خدا جشن تولد گرفتید ...چه قشنگ دل خدا را راضی کردید ...

این همه دارائی شما ....واقعا همه دارائیتان بود ...جانتان بود ...که تقدیمش کردید ....

 

 

براستی، این بسیج که می گویند چیست؟ این بسیجی که می گویند، کیست ؟

  5آذر را همگان میشناسند، چه آنان که خواسته یا ناخواسته با این روز سرو کاری دارند و چه آنان که کلا هیچ

گونه سرو کاری با این روز ندارند و فقط یه چند باری در تقویم خوانده اند:

5 آذر ...روز بسیج مستضعفین

براستی ؛ اسم بسیج که می آید چه در ذهن شما ترسیم می شود :

بگذارید کمکتان کنم ..جماعتی بچه مثبت ...با چهره و وجنات مشخص ، ساده ، مظلوم ، کلا کسی به آنها

کاری ندارد و آنها هم به کسی کاری ندارند ...اصلا انگاری در این دنیای خاکی نیستند ... در اداره هم باید به

زور و از سر ناچاری یه اتاقی ، چیزی به آنها بدهند تا هر چند یک بار این دوستان خوشحال مراسمی که اغلب

در خصوص ولایت و شهدا است و پوستری،بنری ،چیزی که اغلب اوقات هم تمثال شهداء هستند به در و دیوار

بچسبانند. به غیر از اینها یک سری مشخصات دیگر هم دارند ..اگر عضو بسیج شویم ...خوب،  سهمیه دانشگاه

دارند تو خدمت به درد می خورد و همچنین برای ارزشیابی و ثبت در پرونده پرسنلی ....میگن که مفید است

بله ...همین ...شاید در ذهن من و تو همین دید و همین نگاه نسبت به بسیج و بسیجی باشد ...

اما دوست من، چه میدانم برادر من؛ خواهر من، همکار من ...ای بابا اصلا هموطن من ...

قدری بیاندیش ...وضویی بگیر ...اما نه وضوی جسم ...وضوی فکر و دل ...و آنگاه بخوان ...

بسیجی ... علی(ع) بود که تمام وجودش وقف اسلام بود ...

بسیجی ... خمینی(ره) بود ....که در خدا ذوب شده بود ...این روح خدا ...از خدا بارها خواسته بود ...که با

بسیجیانش محشور شود ...فرمود بسیجیان ...از اولیاء الله ...از اساتیدش ...اسم نبرد ...گفت بسیجیان

بسیجی ... سید علی خامنه ای است ... که 23 سال ...تک و تنها مقابل تمام جهان ایستاده و این انقلاب را

ره ...بری ...می کند

بسیجی ...مصطفی چمران است ...گمان نکنم نیاز به توضیح داشته باشد ...

بسیجی ...چشمای قشنگ ابراهیم همت است ...خوب میدانی، هنوز دل میبرد ...

بسیجی ...قطعه 44 گلزار شهداست ...میدانی کجاست ...

بسیجی ...امیر مقدم است ...میدانی کیست ... آهای اونیکه 1 ماه تو جبهه بودی و الان داری کلی پزش رو

میدی به خلق الله ....1 درصد جانبازی داری و به دنبال ارث هستی از این نظام مظلوم ...

امیر مقدم شهر ما ...6 سال در جبهه بوده ...6 سال میدانی چقدر میشود ....

الان هم ... کاملا خانه نشین شده ...حاضر نشد برایش پرونده جانبازی تشکیل دهند ...با بیش از 60 درصد

جانبازی ...به گمانم بدانی 60 درصد چند امتیاز شود و چقدر در فیش حقوقیت اعمال شود

بسجی ...آن نماینده مجلس است ...که قبل از انتخابات دوستان و هم قطارانش را جمع کند و محکم

بگویدشان:  ...اصل برای من ..شایسته سالاری و انقلابی بودن است ...اگر دنبال منافعتان هستید ...همین

الان بروید ...من جواب یک رای ناحق دادن به خودم را نمی توانم بدهم ....

بسیجی ...آن فرمانداری است ...که تمام دور و وری ها و مشاورانش ...جماعت ارزشی و انقلابی است ...نه

جماعت اهل زر و زور ...

بسیجی ...آن بخشداری است ...که لباس خاکی و ژولیده آن پیرمرد از کار افتاده روستای محل ماموریتش را به

تمام هیکل آن آقا قلدره و آقا پولداره شهرش عوض نمی کند ...و درب اتاقش برای محرومین شهرش همیشه

باز ، باز است و برای ...آن آقا قلدرها ...همیشه ...بسته ، بسته

بسیجی ...آن رئیس اداره ای است که خودش هم میداند که از او خیلی بهتر هستند برای رئیس شدن؛  و به

راحتی ...میرود و استعفاء میدهد و به خدا می گوید ...خدایا تو شاهد باش ....من به خاطر تو از خودم گذشتم

بسیجی ...آن کارمند ساده اداره است ...که یکه و تنها مقابل نا حق خوری و استفاده از بین المال می ایستد

و همه چیز را به جان و دل می خرد ...حتی بردن آبرویش ...

بسیجی ...آن خانمی است ...که تماس میگیرد و 1 ساعت گریه میکند که چرا مسئولین شهر با او همکاری

نمی کنند برای پرپایی نمایشگاه دفاع از حریم ولایت ...

بسیجی ...آن مغازه داری است ....که قیمتها را با نرخ وجدان حساب می کند ...نه نرخ روز ...

باز بگویم برایت ...بسیجی ...آن خانمی است ...که در 40 درجه گرما ...چادرش را دو دستی می چسبد

بسیجی ...آن کسی است ...که سبک زندگیش نه هالیودی است ...نه بالیودی ...و نه حتی ...شبیه این

سریالهای شبکه های تلویزیونی خودمان

بسیجی ...سبک زندگیش حسینی است ...و السلام

بسیجی ...همیشه یک بسیجی است ...در همه جا ....در همه چیز ...و با همه کس ....

آهای جماعت بسیجی ...به کامتان باد روزتان که هم زمان شده با عاشورای حسینی ....

ای کاش ؟؟؟

در هیاهوی زندگی  ، در یافتم چه دویدن هائی که فقط پاهایم را از من گرفت ، در حالیکه گوئی ایستاده بودم

و چه غصه هائی  که فقط سپیدی موهایم را حاصل شد ، در حالیکه  قصه ای کودکانه بیش نبود .

دریافتم کسی است که اگر بخواهد   ، می شود و اگر نخواهد نمی شود  ، به همین  سادگی  ...

کاش نه می دویدم و نه غصه می خوردم ...

به جای دویدن و غصه خوردن فقط او را نگه  می داشتم . او خودش به جایم  هم می دوید و هم غصه می خورد .

 

آيا شود .... كه ما هم شويم برايت .... عمار و ياسر و سلمان و ابوذر ....

از شما چه پنهان دوستان .... هر وقت به حضرت امام (ره ) مي نگرم ....

به تقوايش .... به خدائي بودنش ... به عشقش ... به علمش .... به محبتش ....

كه عجين بود با قلبهاي هر مرد و زن با عزت جهان .....

ياده (( رسول الله )) مي افتم .... و دلتنگي هايم بيشتر مي شود ......

كه خدايا .... اين امام ما فرزند و يكي از ياران پيامبر ( ص )  بود ....

حال پيامبر ( ص )  چه بود .... و غصه ام مي گرفت ... از احاديثي كه نقل شده بود ....

كه چقدر مهربان بود .... چقدر زيبا بود .... چقدر رئوف بود ....

و هيچ كس نمي توانست پيشي بگيرد بر او در سلام دادن ....

و دلت مي لرزيد و نگاهي به آسمان مي كردي و آرام زمزمه مي كردي ....

السلام عليك يا رسول الله .... يا رحمت العالمين .....

هر زمان .... با حسرت به نظاره مي گشتم نماز خواندن با عشقه .....

حضرت آيت الله بهجت را .....

حسوديم مي شد .... به جوان ها ي زمان پيامبر ....

كه چقدر صفا داشت .... صحبت با الله ..... با اقتدا كردن به رسول الله ....

و حسوديم مي شد .... يه آن جوانكي كه در پشت سر پيامبر نماز مي خواند ....

و خبر دادن پيامبر را .... كه اهل گناهي نيز هست ....

و پيامبر مژده داد  ... كه نمازش اصلاحش خواهد كرد .... و اصلاح شد ....

و هر وقت دلت می گرفت .... دلت بهانه می گرفت برای صحبت کردن با پیامبر مهربانی ها ....

با خود می گفتی .... خدایا .. ما چه کار کرده ایم که 1400 سال بعد از پیامبرت ....

پا گذاشته ایم به این دنیای خاکی ....  حال چه کنیم .... دلمان لک زده برایه صحبت با حبیبت

یا رسول الله ...

چه زيبا كردي .... زندگاني به مردگان مانند دوران جاهليت را ....

و شكاندي بت هاي ظاهري و با طني را ... و عاشق كردي .....

مردان و زنان را به عشق الهي ....

يا رسول الله .... آيا شود .... كه ما هم شويم برايت .... عمار و ياسر و سلمان و ابوذر ....

اين روزها .... همه دارند ما را سوق مي دهند ... به سمت جاهلي زيستن ....

به سمت بت هاي ظاهري و باطني

و باز بايد .. مبعثي شود ... برایمان ...

اقرا باسم ربك الذي خلق .... خلق الانسان من علق .....

و مسلماني ز سر گیریم .....

و بشكنم بت هاي ظاهري و باطني را .... و عاشق شویم .....

به مانند تمامه ...... عاشق هاي حقيقي جهان ....


تقدیم به سید مهدی ......

سخن گفتن ونوشتن از سيد مهدي .... هميشه برايم دشوار است ....

سيد مهدي برايم چيزي فراتر از يك شهيد گمنامي است كه غروب هاي پنج شنبه به ديدنش بشتابم

و با خواندن فاتحه اي و شستن قبر زيبايش .... خستگي هاو رنج ها و زخم هاي  روح كوچكم را صيقل

دهم چرا كه او هم برايم پدري مهربان است ...... هم برادري دلسوز .... هم رفيقي صادق ....

و هم استادي راه شناس و راه گشا......

در زماني كه ...به مانند خيل بندگان خدا ... سعادت را در موفقيت در درس و كار و ازدواج ميديدم ...

در زماني كه ... احساس مي كردم ... با داشتن پدر و مادر و خواهر و برادر و زن و بچه ....

و كلي رفيق و آشنا در دنيا تنها نيستم

در زماني كه ...خود را عاشق فرض مي كردم و عشق را در قالب زميني .....

و در كوچه پس كوچه هاي دنيوي به جستجو مي پرداختم

در زماني كه ... به مانند خيلي از هم سن و سالهايم ... دوست داشتم مجبوب باشم ...

محجوب باشم .... و صد البته مشهور ....

در زماني كه ...به دنبال بهترين مسير براي موفقيت در زندگي بودم و آنرا در لابه لاي كتابهاي موفقيت

نويسندگان غربي و شرقي و لائيك و سكولار كه نگاهشان به انسان ....

نگاهي خالي از عشق است ... به دنبال مي گشتم ...

و در زماني كه ..... در زندگيم هيچ خبري از عشق نبود ....

و در زماني كه ... شهداء برايم .... چيزي در مايه هاي قهرمانان فيلم هاي هاليودي بود .......

و در زماني كه ... كلي سكولار بودم براي خودم و به اين امر افتخار مي كردم ....

و در زماني كه .... پز روشنفكري داشتم و كل كل هايم تمامي نداشت با معلم هاي درس معارف

اسلامي و در زماني كه ... خدا فقط در روزهاي سختي .... و در آرزوهاي سخيف دنيوي برايم مفهوم

داشت ...

به نآگاه تو پيدا شدي .....

كه حامل دعوت نامه بودي برايم ......از جانب سيد مهدي ......

كه به من ياد دهد ... كه راه و رسم زندگي كردن چيست ......

كه در جستجوي چه باشم ...... در زندگي ......

كه به من آموخت ....... كه چه تنها هستم در زندگي .......

كه با وجوده داشتن پدر و مادر و خواهر و برادر و زن و بچه و كلي رفيق و آشنا ... باز تنها ترينم

كه گفت ......راه و رسم عاشقانه زيستن را ...

عاشقانه ماندن را ......و عاشقانه رفتن را ......

كه ياد داد كه كه تمام مجبوبيت و محجوبيت و صد البته مشهوريت خلاصه مي شود در سلوك گمنامي

سيد مهدي .....سيديش را از محبت به حضرت صديقه ( س ) به ارث برده بود ......

و مهدي بودنش را ...... از ياوره مهدي (عج ) بودن ........

كه گفت ......بايد در زندگي سيد مهدي شوي .... وگرنه ه

يچ ميراثي از تو نخواهد ماند ......

به من گفت ......راز چفيه مشكي و سر بند يازهرا ( س ) در چيست ........

وحال .....جانماز عشقم شده است چفيه مشكي و تمام وجودم خلاصه ميشود در سر بند يا زهرا      

چه بگويم كه چه مي داني فكه و خاك هاي رملي يعني چه ؟ و افتادن در پرچم سرخ حسيني يعني

چه ؟

باز بگويم برايت .....كه معناي دگري از دلتنگي به من آموختي .....

ار عشق .... از معرفت .......از صداقت .... و از توسل .....

آه سيد مهدي .......تو نشانه اي هستي برايم .....تو رازي هستي برايم و تو حس قشنگه عاشق

ماندن و حال ...... شهدايي مانده است برايم كه در جريان زندگيم خاطراتشان جاريست .....

و ديگر در زندگيم ...... عشق بر قرار است ...... تا هميشه فردا ...........

و بهترين مسير براي موفقيت را ...... در لابه لاي مظلوميت و تواضع و معرفت شهداء به جستجو هستم

و خنده ام مي گيرد ...... از سست عناصري كه پزه روشنفكري مي دهند و از كوتوله مغزهايي كه

به دنبال بلندي هستند ....در سكولار خواندن خود ......

اگر خدا ...... در ذره ذره و ثانيه ثانيه زندگيت نباشد ...... پس چگونه  خدائي است و چگونه رب

العالمين

سيد مهديم ....... تو خود نشانمان ده ..... كه چگونه سيد مهدي شويم .......

تو خود دستانت را دراز كن و ما اسيران مانده در باتلاق روزمرگي را نجات ده ......

به خدا ...... لجن ها تا گلويمان بالا آمده ....... و هر آن احساس خفگي مي كنيم ......

سيد مهدي جان ......تو خود مشاورمان باش ....... در زماني كه همه مشاوران به بن بست مي خورند

سيد مهدي جان ..... تو خود محرم مان باش در زماني كه همه افراد عالم نامحرم ميشوند برايمان

سيد مهدي جان .....تو خود گواه باش ......

سيد مهدي جان .....تو خود ياورمان باش ......

سيد مهدي جان .....

سيد مهدي جان .....

و زلزله ای که سالهاست ...تهران را لرزانده است

یه چند سالی است که هراز گاهی بحث زلزله تهران میشود سوژه روز مردم ...

از اینکه میگویند قضیه جدی است ....

از اینکه میگویند ... محققان ژاپنی 10 سال قبل به شهردار وقت تهران هشدار جدی داده بودند 

از اینکه ... آن شهردار محترم ..برای جریحه دار نشدن افکار لطیف عمومی قضیه را بایکوت کرده بود

از اینکه ... علمای اخلاق هشدار داده اند که عذاب الهی در راه است .... 

از اینکه ... هر لحظه باید آماده باشیم تا زمین مهربون زیر پایمان بلرزد و زیر آوار محترمانه جان دهیم

از اینکه ... خودم مستقیم از حاج منصور شنیده بودم ...

که قرار بود در تهران زلزله ای بیاید .... به خاطر زیاد شدن گناهان مردم ....

اما حضرت صدیقه ( س ) مانع شده بود ... به خاطر سینه زنهای پسرش ...

خلاصه همه دارند از زلزله تهران می گویند ...

همه میگویند که دیر یا زود زمین عصبانی شده و یه چند ملیون نفر ناقابل کوچ خواهند کرد ...

این روزها همه می گویند .... همه ....

اما نمی دانم ... چرا کسی نمی گوید ....

از زلزله ای که اعتقادات و باورهای مردم تهران را یه تکان حسابی داده است ...

براستی کدام زمین لرزه در فکر و باورهای آن خانمی آمده است که به بی حجابیش افتخار میکند

به اینکه در حضور همسرش ... در ماشین رسما کشف حجاب میکند ...

که دیگر از حجاب و محرم و نامحرم برایش بگویی ... به سادگیت ... خنده ...نه ... قهه قهه میزند

که دیگر ... حرف از خدا و اسلام و شهداء زدن جلوی بچه های مذهبی ...می شود ریاء و شعار

جلوی بقیه هم ... خنده آور و بابا بذار خوش باشیم این دو روزه دنیا رو ...

آن زلزله لعنتی چه گونه زیر و رو کرده .... اعتقادات و باورها و فرهنگ چندین ساله تهران را

چرا دختران چادری نه .... پسران ساده پوش هم دیگر خجالت می کشند در تهران قدم بزنند

چه کار کرده با رفیق نماز شب خونم که با شلوار پارچه ای و لباس سفید و ته ریش ....

جرات رفتن به فلان دانشگاه آزاد واحد خراب شده تهران را ندارد ....

به راستی ... چه شد .... نماز شب که هیچ .... زیارت عاشورا هر روزه ... که هیچ ....

گلزار و پا منبری حاج منصورکه هیچ حتی  نماز یومیه با یک زلزله 1 ریشتری در ذهنش گذاشت کنار

آهای شهردار بسیجی تهران از آمادگی کامل شهرداری برای زلزله احتمالی تهران میگویی

خدا خیرت دهد ... اجرت را با ریاست جمهوری دوره بعد دهد ....

چرا از آمادگی کامل برای جلوگیری از زلزله ای که بی حجابان و بدحجابان در تهران به وجود

آورده اند هیچ نمی گوئید ؟ به گمانم وظیفه شما نیست ... وظیفه دوستان ناجا است ....

آهای دوستان ناجا ... وظیفه شما است به گمانم ... چرا که شهردار محترم تهران ...

سرگرم زیباسازی شهر و آموزش حقوق شهر وندی به مردم تهران است .... 

چرا آماده نمی شوید ... برای جمع کردن سی دی و دی وی دی فروشان کنار مترو و تک تک

خیابونهای شهر .... که جوانان ما زیر آوار فیلمها .... نفسشان بند آمده است ...

با خود فکر می کنم ... بعد از زلزله تهران ... خیایان های شهر چه گونه می شود ...

مثلا برج میلاد چه گونه سقوط می کند ... یا آن آدمی که در طبقه 20 برج 50 طبقه ای دارد

آخرین سریال فارسی 1 ماهوارش را می بیند چگونه در جوب کوچه مجاور له می شود ...

اما ... هیچ گاه فکر نمی کنم ... خیابان ها و مغز هایمان پس از زلزله ای که در تهران آمده

چه گونه شده است ....

که کدام زلزله لعنتی .... غیرت مردان ما را زیرو رو کرده است ...

که لذت می برند از عریانی همسرانشان ...

که ذوق می کنند ... رقص همسرانشان در خیابان ... جلوی کلی عابر پیاده و سواره 

که برایشان دست میزنند ... برای یادگاری فیلم می گیرند ازشان ... که همسرانشان خوشحالند

که ناموسش ... میان داره رقاصه هاست در عروسی پسر همکارش ...

آه لعنت بر  تو زلزله لعنتی .... که اینچنین باورها و اعتقادات ما را که با خون دل خوردنها ....

جمع کرده بودیم .... با یک لرزش 2 ریشتری از جانب آن استاد دانشگاه و آن کارشناس ....

با سواده بی بی سی و صدای آمریکا .... از ما گرفتی ...

که دیگر ... خدا ... کم کم دارد میمیرد ... که حرف از دین گفتن ... می شود سادگی و املی

که دیگر رساله ... مراجع تقلید ... هیچ نقشی در زندگی هایمان ندارد ...

که دیگر .... دارد باورمان می شود .... که باید رنگ جماعت بگیریم ...

که زندگیهایمان ... باید شبیه بقیه شود ... که باید بدویم به دنبال پول ...

از هر طریقش مهم نیست ... آنقدر چوب خورده ایم ... از صادق بودن ...

دیگر عشق است ... دروغ و ریاء .... گذشت زمانه ... دل به دست آوردن ....

عشق است ... دل شکستن ... عین شهداء زندگی کردن ... رفت به موزه مرکزی شهداء

عشق است زندگی کردن .... به مانند فیلم های هالیودی ....

دیگر گذشت زمانه عشق های زلال و پاک ... که اگر بمیری شهید می شوی ....

عشق است عاشق شدن ... به مانند سریالهای تلویزیونی  و فیلم های هندی

آه .... لعنت بر تو زلزله لعنتی ... چند ریشتر بودی ... که اینچنین تکانمان داده ای ...

من حاضرم .... اگر قرار است زیر آوارهای ... شبیخون فرهنگی و جنگ نرم و بی حجابی ها و

بی دینی و شبهاتو و فیلم های زهر مار و خلاصه انواع و اقسام گناهان دلم له شود و نفس دلم

بند بیاید ... پس ای زلزله تهران زودتر بیا ....

که زیر آوار در و دیوار و آهن مردن خیلی زیبا تر و لذتبخش تر است .....

تا زیر آوار گناهان و مسخ شدن اعتقادات و باورهایمان ....

اهل فکه ....

عطش هايه  ...جگر سوز ... اين روزهايه ماه رمضان ...به مانند...  عظش هايه جانسوز ... آن روزهايه ...

فکه است ...

غربت هايه ... سحرهايه ... اين روزهايه ماه رمضان .... به مانند ... غربت هايه .... سحر هايه آن روزهايه

...فکه است


دلتنگي هايه ... غروب هايه .... اين روزها ..... به مانند .... دلتنگي هايه .... غروب هايه .... آن روزهاست

اشک هايه ....روان .... اين روزها ....به مانند ...اشک هايه ...روان ...آن روزهاست ...

آسفالت داغ خيابان ها ..... به مانند .... خاک هاي رملي .............ف .... ک.... ه .....است

اين روزها ... که آب مي بيني و نمي نوشي .... آرام ... زمزمه ميکني .... يا ابوالفضل ( ع )

آن روزها ... آب نداشتند ... بنوشند و ... فرياد ميزدند .... يا ابوالفضل ( ع )

خدايا .... چه رازي است .... بين عطش و... غريت و .... دلتنگي و ... اشک و.... فکه .....

اهل فکه را .... فقط ...اهل فکه .... مي شناسد ....

اهل .... درد را .... فقط ... اهل ... درد ... لمس ... مي کند ....

بايد ... اهل .. درد شوي .... تا ... اهل... فکه ... شوي ....

فاخلع نعليک انک بالوادي المقدس طوبي .....

فاخلع نعليک انک بالوادي المقدس طوبي .....

فاخلع نعليک انک بالوادي المقدس طوبي .....

خواستگاری ....خدا

ديده ايد ...جواني که به خواستگاري دختر مورده علاقه خود مي رود ... چگونه است

چقدر زيبا شده است ... خوش تيپ آمده است ... بوي خوش ميدهد ...

متين و موقر رفتار مي کند ... بسيار با شخصيت مي شود ... با ادب ...

با محبت ... مهربان ... مثله يک دسته گل ...

چقدر مواظبت مي کند و کلي برايه خودش اهل مراقبه مي شود تا کار اشتباهي نکند ...

حرف اشتباهي نزند ... رفتار اشتباهي نداشته باشد ...

تا چه شود ... مورده تاييد دختر خانم و خانواده اش قرار گيرد ...

و سپس .... محرم شوند ...و دگر ... عشق آيد و دلدادگي ...

خدايا ...اگر اين حرفها را در ماه خودت ....پس کي و کجا گويم

پروردگارا ...آيا شود ... که ما هم در ماه خودت ... که سر سفره شماييم ...

بسانه ..آن آقا پسر رفتار کنيم ... ادب کنيم در محضرت ...فقط حواسمان به تو باشد ...

به خاطر تو ... به خاطره عشق به تو ... روزه بگيريم ... نماز بخوانيم ...

سر کار برويم ... به بندگانت ...که اهل و عيال تو هستند ... احسان کنيم ...

اگز ظلمي به ما شده ببخشيم ... به خاطر خودت ... و اگر ظمي کرده ايم ...طلب حلاليت کنيم

بار الها ... آيا شود ... که مراقبت کنيم که در محضر شما بي ادبي نکنيم ...

تا مورده تاييد شما قرار گيريم ...تا امام عصرمان ( عج ) لبخند رضايت بر لبان مبارکشان بنشيند

آنگاه ......

محرم در گاهت مي شويم .... و دگر ... عشق مي آيد و دلدادگي ...

خدايا ... ما زمينيها ... اگر عاشق کسي شويم ... اگر دل دهيم ...از آن عشق هايه زلال و مقدس

که اگر بميري ... شهيد شدي ... نه عشق هائي که ... به ابتذال کشيده شده است ...اين روزها

دگر ... دل کندن برايمان سخت مي شود ... دگر پوستمان کنده مي شود ... تا دل ببريم

بار الها ... اين تازه عشق هايه زميني است ...

بارالها ... اين تازه دلهايه ... مادي است ...

تازه ... اکثر اين محبت ها ... به خاطره منافع شخصي و خود خواهي و نفس ما انسانهاست ...

بار الها ... تو خود بگو ...

چگونه دل ببريم ... از عشق به تو ... به خودت قسم ... تازه داريم عاشق مي شويم ...

تازه دارد زندگيمان رنگ و بويه شهدايت را مي گيرد ... تازه ياد گرفته ايم بندگي کردنت را ...

سحرها بلند شدن را ... يواشکي و به دور از چشم خانواده اشک ريختن و نماز خواندن را ...

چفیه و سجاده را پهن کردن و سربند یازهرا ( س ) بستن و عاشقانه با مهدی فاطمه (س ) صحبت

کردن را

تازه .. گوش هايه ما ... عادت کرده است ... به شنيدن تلاوت قرآن ...

تازه ... لبهايمان ... ياد گرفته ... ذکر گفتن را ...

تازه انس گرفته ايم ... با بندگان خوبت ... با شهدايت ...

تازه فهميده ايم ... چگونه فکه اي شويم ... فکه اي بمانيم ...فکه اي برويم

يا الهي و ربي و سيدي و مولا ... تازه داريم عاشق مي شويم ... تازه داريم دل مي دهيم ...

خدايا ... دل بريدن خيلي سخته ....

به حقه تمومه عاشقات که دل دادندو ديگه نبريدن ...به حقه سيد مهدي ما ...

يک عشقي ... يک حلاوتي ... يک طعمي .. از ايمان ... از محبت خودت به ما بده ...

که ديگه ازت دل نبريم ... که ديگه عاشق هيچ کس و هيچ چيز نشويم ...

به خودت قسم ... همه اين روزها ...به دنباله همه جور عشق هستند ...غير از عشق به تو

به حقه تمومه عاشقهايه .... حقيقي دنيا ...............

گمنام ترین ....هنرمند






یک ماهی میشود که همسایه شده‌ایم ... هر چند وقت یک‌بار می‌گویم ... ببینید حاجی ما همسایه

شما هستیم و گردنتان حق و حقوقی داریم ها ... زنگ زدم منزلشان ... گفت چی میگی حمید

می‌خواهی حقت را بگیری ... گفتم نه ... باهاتون کار دارم ... گفت دست حاج خانم را بگیر بیا خونه.

گفتم می‌خواهم ازتان مصاحبه بگیرم ... بلند خندید ... بیا حالا یک کاریش می‌کنیم ...

مرد آرام و کم تحرک امروز ...کی است که بداند نزدیک 5 هزار قطعه عکس از 8 سال دفاع مقدس

گرفته است ... خالق طرح مشهور شمع و پروانه و شهید است و خیلی از طرح‌ها و نقش و نگارهایش

در ساختمان‌های دو‌کوهه و مناطق عملیاتی نقش بسته است. جوان ریزنقش گردان مالک‌اشتر لشگر

27 محمد رسول الله ... بلای جان بعثی‌ها که گاه و بیگاه کاریکاتورهای صدام را

پشت سنگرهای عراقی‌ها رسم می‌کرد و بعثی‌های نگون بخت را به جان هم

می‌انداخت ... در چند پست قبل‌تر گفته بودم که حالش زیاد مساعد نیست ... طراح روی جلد خیلی از

نشریات و مجلات فرهنگی ... نه اجازه داد چیزی از جانبازی‌اش و نحوه جانباز شدنش بگویم و نه چیزی

بنویسم ...

امیر مقدم برومند ، عکاس و طراح ، و مسئول تبلیغات گردان مالک اشتر

 

لشکر27 محمد رسوالله(ص) ... ، جانباز هنرمندی که هنر او تقوا و دیانتش است

 

و شاهکار زندگانیش گمنامی اوست ...


این شما و این مصاحبه ای 3 ساعته با گمنام ترین هنرمند ...

 - لطفا آنطوری که دوست دارید ....خودتان را معرفی نمایید

بسم الله الرحمن الرحیم ...امیر مقدم برومند هستم ... متولد 21 دی 1345 ... که

روز چهارشنبه و مصادف با ماه مبارک رمضان بود ... پدرو مادرم بسیار مقید بودند و از

کودکی به همراه پدرم به تظاهرات میرفتم ...

یادم است منزلمان در نیاوران پشت کاخ بود . روزی در هنگام اعلامیه پخش کردند

دستگیر شدم ... آن زمان دانش آموز ابتدایی بودم  ... ماموران هر چه تلاش کردند

نتوانستند آدرس خانه مان را از من بگیرند ...

مرا آزاد کردند تا با تعقیب کردنم  بتوانند منزلمان را پیدا کنند ...اما با زیرکی از

مسیری رفتم که گمم کردند

-چه شد که وارد مسائل هنری و تبلیغاتی شدید ؟

.... کلاس دوم راهنمایی که بودم ...به علت آنکه خطم خوب بود خطاطی ها

و نوشتن روزنامه های دیواری را به من میدادند ...بعد از آنکه مدیرمان علاقه

و استعداد من را دید گروهی هنری تشکیل داد و من را سر گروه کرد ..

سرودها و آهنگ های انقلابی را که از رادیو میشنیدم یادداشت میکردم و در

سر صف با بچه ها تمرین میکردیم ..حتی یادم است با کمک یکی از

معلمهایمان که کارگردان بود به همراه شهید احمد قریشی گروه تئاتر

تشکیل دادیم و در مدارس نمایش میدادیم ...بعد از مدتی با جهاد سازندگی

اعلام همراهی  کردم  و پیام های سلامتی و انقلابی را در دیواهای شهر

می نوشتم ...تا اینکه جنگ شروع شد و با آنکه دانش آموز کلاس دوم

دبیرستان بودم درس را رها کردم و به جبهه رفتم ...

-  از آنجایی که فرزند ارشد خانواده بودید و سنتان کم بود خانواده مخالفتی با جبهه رفتن شما نکردند

.... نخیر ...کاملا راضی بودند و هیچگونه مخالفتی نکردند ...

- بزرگترین دلیل و بهانه تان برای رفتن به جبهه چه بود ؟ با آنکه سنتان کم بود و

نوجوان بودید ..

.... حرف امام ..امام فرموده بود که رفتن به جبهه واجب کفایی است ...و

من هم فقط به خاطر حرف امام بود .

-   اولین باری که به جبهه رفتید ، یادتان است ؟

بله ، سال 62 بود که به جبهه جنوب رفتم.

-  بهترین رفیق دوران جبهه تان چه کسی بود ؟؟

قدری در فکر فرو میرود ، سوال سختی است ، همه بچه ها بهترین بودند .

- حالام اونیکه یه خورده صمیمی تر بودید ؟؟

از بچه محل ها علی باقریان بود ... تا بعد از جبهه هم رفیق بودیم ..

در جبهه اصغر فرشیان که بچه نازی آباد بود که در کربلای 5 شهید شد .

- چگونه رفیق شدید ؟

با هم تبلیغات لشگر بودیم .ایشان گرافیست و هنرمند بود .

- بزرگترین درس و تجربه ای که از این سالهایی که در جبهه بوده اید چه بوده است ؟؟

سریع میگوید : اینکه مرگ همیشه با ما است و خیلی به ما نزدیک است . و

یکی از تفاوت های آن زمان با الان همین یاد مرگ است که باعث میشود

انسان مواظب خودش بیشتر باشد .

- تا به حال شده است که از جبهه رفتن پشیمان شوید ؟؟

محکم میگوید : نه من و نه هیچ کدام از رفیقهایم تا به حال در ذهنمان هم

رسوخ نکرده است .

افتخار من و دوستام در این دنیا این است که چند سالی در جبهه بوده ایم .

- در این مناطق عملیاتی که بودید ، کدام منطقه را بیشتر دوست دارید ؟؟

دو کوهه... با دو کوهه خیلی خاطره دارم .

-  شب عملیات ، تا به حال شده است که با خدا شرط کنید که چه اتفاقی برایتان پیش بیاید ؟؟

من خودم را واگذار میکردم به خدا ...اما نگرانیم این بود که اگر جانباز میشوم

طوری نشوم که سربار خانواده و دیگران شوم ..

- از خدا شهادت نمی خواستید ؟؟

در دعاهام می‌خواندم ولی متاسفانه از ته دل نخواستم ...

با هم‌رزمانم هم که شهید نشده‌اند صحبت می‌کردم ،

آنها هم می‌گفتند که صد درصد نخواستیم.

و جالب است که از رفیقهایم که شهید شده‌اند

قبل از عملیات همین سوال را از آنها می‌پرسیدم

که از ته دل می‌گفتند که می‌خواهیم شهید شویم .

- چی شد که عکاس شده اید ؟؟

 علاقه داشتم . و نگرانی داشتم که لحظه های ناب جنگ دارد میگذرد و ما

چیزی برای ثبت کردن نداریم

 -  آیا تا به حال حادثه ای بوده است که نتوانید عکس  بگیرید و بعدها حسرتش را بخورید ؟

در کربلای 5 چند نفر از رفیقهایم جلوی چشمانم شهید شدند . هر کاری

کردیم نتوانستیم جنازه شان را برگردانیم عقب . شروع کردم از آنها عکس

گرفتن . وقتی رسیدم عقب ،  دوربین را که نگاه کردم دیدم دوربین نگاتیو

ندارد که این مسئله کاملا تعجب انگیز بود . اما هرچه فکر میکنم تنها چیزی

که به ذهنم میرسد این است  که آن شهیدایی که آنجا ماندند خودشان

نخواستند که چیزی ازشان ثبت نشود .

 -   آیا عکسی است در بین این عکس ها که خیلی دوستش داشته باشید ؟

عکسی گرفته ام در اروند کنار از شهید سید ناصر حسینی و شهید سعید

اعما ، در فروردین ماه 1365 . دیدم خیلی جدی و رسمی ایستاده اند .

گفتم تا نخندید عکس نمیگیرم . گفتند نمیشود و ما اینجوری می خواهیم

عکس بیاندازیم .من هم گفتم نمی شود و باید بخندید .

نمی دانم چی شد که خنده شان گرفت و شدید شروع کردن به خندیدن ...

همان‌ لحظه از آن قهقه مستانه‌شان عکس گرفتم که برایم خیلی خاطره شد.

-  آیا  مکان یا فضایی است که خیلی دوست داشته باشید از آنجا عکس بگیرید

خارج از کشور : کعبه و بقیع ..و از خدا خواستم عکسی بگبرم که تا به حال

کسی نگرفته باشد .

داخل کشور : اگر امکاناتش باشد از کل ایران عکس بگبرم .

-  آیا تا به حال شده است که بروید کنار کسی و به عکاسی بگویید که از شما عکس بگیرند ؟

تا به حال یک بار پیش آمد که تصمیم گرفتم با کسی عکس بگیرم که آن هم

مجید مجیدی بود .. البته با امام خیلی دوست داشم

که قسمت نشد.

.

- کدام شهید را خیلی دوست داشتید و البته دارید  ؟

حاج همت ..بخاطر اخلاصش ..که بسیجیان را خیلی دوست داشت ..

-  خاطره ای از او دارید ؟؟

حاجی هر زمان که صحبت هایشان در دو کوهه تمام میشد بسیجیان جمع

میشدند و او را قلمدوش تا ساختمان فرماندهی می بردند . و آن کسی که

حاجی را میبرد .. تا چند وقت همه جا میگفت و کلی افتخار میکرد .

- دوست دارید با کدام شهید محشور شوید ؟

دوست دارم با امام محشور شوم ..چون هر کسی که با امام محشور شود با

تمام شهدا محشور خواهد شد .

-  بزرگترین آرزویتان چیست ؟؟

اسمم جزء سربازان امام نوشته شود .

- قشنگترین خوابی که از رفیقهای شهیدتان دیده اید ..چیست ؟؟

خواب دوستان را زیاد دیده ام ..اما خوابی در جبهه دیده ام که هیچوقت یادم

نمی رود . اولین باری که در خط مقدم رفتم ( اشاره میکند که دلیل

نامگذاری وبلاگش به نام خط مقدم بخاطر همین خواب است ) منطقه شاخ

شمران بود در سنگر کمین که فاصله مان تا عراقی ها 50 متر بود .  آن زمان

تازه به جبهه رفته بودم و تا به حال انفجاز خمپاره را از نزدیک مشاهده نکرده

بودم ... در فاصله چند متری من خمپاره ای منفجر شد که بسیار ترسیدم .

پست را که تحویل دادم به عقب برگشتم و در سنگر خوابیدم . ساعات بین

2 تا 4 صبح و قبل از نماز بود . در خواب دیدم  در کنار امام و سمت چپ امام

قرار گرفته ام و دستانم را به گردن امام انداخته بودم . سمت راست ایشان

شهید سیف الله فاتحی بود که او هم دستش را گردن امام انداخته بود . و

مسافت بسیاری را با ایشان طی کردیم و ایشان برای ما صحبت میکردند .

آن زمان بعد از این خواب به یقین رسیدم که آن صحبتی که امام فرموده بود

من هر شب برای رزمندگان دعا میکنم ..یعنی چی ... آن زمان فهمیدم که

امام متوجه شده است که یک ناراحتی برای یکی از رزمندگانش پیش آمده

است و دعایم کرده است که باعث شد که خواب ایشان را ببینم . 

و این مسئله کاملا ترس مرا در جنگ ریخت ...

- چند خط درباره ناصر رحیمی صحبت کنید ..( بچه های قرچک میدانند کی را میگویم )

خیلی مهربان بود . همه را به چشم برادر خود میدید . خیلی دوست داشت

با همه ارتباط برقرار کند و همه را داداش صدا می کرد .

-  آیا از مسئولین راضی هستید ؟؟

از بعضی مسئولین به‌خاطر این‌که حرف‌های حضرت امام را اجرا نمی‌کنند

راضی نیستم . وصیت‌نامه ایشان خیلی گویاست اگر همین را اجرا کنند

من و هم‌رزمانم نیز راضی می‌شویم .

- آیا به شکاف بین نسل شما و نسل سوم انقلاب اعتقاد دارید ؟

اعتقاد ندارم .. یک مقدار کم کاری شده است که تقصیر نسل ما است .

نسل ما باید یک سری ارزش‌ها را منتقل کند .... اما باید متذکر شوم ..

کار فرهنگی و تربیتی فردی کارشناس می‌خواهد .. در بین رزمنده‌ها افراد

کمی هستند که بتوانند خوب انتقال دهند و بر نسل سومی‌ها تاثیرگذار بگذارند .

- کدام نسل را بهتر میدانید ؟؟

بهتر نمی شود گفت .هر نسلی کار خودش را میکند . زمان ما آن شرایط بود

. خیال نکنید آن زمان همه جوانها می آمدند جبهه ..نه خیلی ها سرباز

فراری بودند . در بعضی زمانها ما با کمبود نیرو مواجهه بودیم .

الان جوان‌هایی مشاهده می‌کنم که روحیاتشان دقیقا شبیه بچه‌های جنگ است.

- اگر جنگ شود ، نسل ما جوانهای این دوره به جبهه خواهیم آمد ؟

اعتقاد دارم که نسل شما پر شورتر از  گذشتگان از کشور دفاع میکنند .

چرا که نسل الان بسیار آگاه و اهل تدبر و تفکر است .

- لطفا در خصوص جانبازی خود مطالبی عنوان کنید ؟؟

من جانباز نیستم ... چند وقتی رفتم جبهه و خدا توفیق داد مجروح شوم ...

فقط به وظیفه خود عمل کردم و بس.

-  از مسئولین بنیاد شهید راضی هستید ؟

از مسئولین بخاطر دیدی که نسبت به درد دل جانبازان دارند ، اصلا راضی

نیستم. به نظر ما رزمندگان ، همه افرادی که در جنگ حضور داشته‌اند

جانبازند ، حتی آنها که مجروح نشدند.

ولی بنیاد شهید فقط مجروحانی که 25درصد به بالا را در فهرست خود دارد

"جانباز" می‌داند و این تفاوت نگاه آنان با ماست.

- چند کلام با جوانان ابن زمونه صحبت کنید ؟

شما جوانان شاید بپرسید چرا رفتید جبهه و ما الان چه کار میتوانیم بکنیم

..ما آن زمان تکلیف بود رفتیم . ببینید امروز تکلیفتان چیست ..ما هر روز

تکلیف داریم . باید ببینیم چه جایگاه و مسئولیتی داریم ..همان کار را انجام

دهیم تا پیش خدا آبرومند باشیم و بزرگترین ضعف ما این است که

اخلاصمان کم شده است که راحت می گوئیم فلانی را قبول نداریم ..چون

فلان کس فلان حرف را زد پس من باید جوابش را بدهم و این حرفها که

رضایت خداوند در آن نیست .این حرفها در جبهه نبود . اگر هم بود خیلی کم

بود که سریع بر طرف میشد ... کلام آخر ؛ "تکلیف شناسی" و عمل به آن


..............................................................................................

درج این مطلب در سایت مشرق نیوز

درج این مطلب در انقلاب نیوز

درج این مطلب در ندای انقلاب

درج این مطلب در خبرگزاری فارس

چند خط برای همسر دنیوی  شهید همت ....

سرکار خانم ژيلا بديهيان....همسر دنيوي شهيد والامقام همت

سلام عليکم ....چند روز پيش که از اتوبان شهيد همت ميگذشتم ...نميدانم چرا يکدفعه ياد شما افتادم

به اين فکر ميکردم که حاجي هم مثل ما زميني ها بود ...ازدواج کرده بود ...زن و فرزندي داشت ...

برايم خيلي جالب بود ....که يک توفيقي است در اين دنياي خاکي ....که فردي يک حق ويژه اي داشته

 باشد ...همسر حاجي بودن ....خوب يک امتياز ويژه اي است در اين عالم

عذر ميخواهم ....که اسم شهيد والامقام حاج محمد ابراهيم همت را حاجي صدا ميکنم ...

ديگر عادت کرده ايم ...بخدا ...  ما بچه بسيجي هايي که هنوز به دنيا نيامده بوديم همت پر کشيده بود

براي ما حاجي یادآور یک فرد است .... آنهم حاج همت ...

راستي ...خانم بديعيان .... 12 اسفند ماه  شما را ياد چه مياندازد ....

نه  ....منظورم روز انتخابات نيست ...ميدانم شما اعلام کرده ايد که راي نميدهيد ...

البته چه جالب ... ضد انقلاب ها هم تمام تلاششان این است که مردم نیایند و رای بدهند ...بگذریم

منظورم روز شهادت حاجي است ...بگذاريد برايتان بگويم ...ما بچه بسيجي ها اکثر مراسم ها و يادواره

شهدايمان را در ايام شهادت حاجي برگزار ميکنيم

ما از شهداء صحبت میکنیم  ...اما به خدا از ديوار کسي  تا به حالا بالا نرفته ايم ...چرا ...یادم آمد

 چند وقت پيش بود که  اجازه گرفتيم از صاحبخانه و رفتيم پلاکارد دهه فجر زديم

راستي ... کتاب معلم فراري را خوانده ايد ...

به خدا این هم بگویم ... که ما بانک رفتن و وام گرفتنمون هم فقط و فقط برای وام ازدواج بود که با کلی

بدبختی توانستیم دو ملیون و پانصد بگیریم .... حقیقتا هم ما نه مسئولی هستیم نه قراره کاندیدای

 جائی بشویم .... که به قول شما بخواهیم از شهداء صحبت کنیم ....

خانم بديعيان ...ما حاجي و امثال حاجي ها را دوست داريم ....

ميدانيد چرا .....چون انقلابي بودند و انقلابي ماندند ....چون براي حفظ اين اسلام و انقلاب زجرها

  کشيدند ....چون ...حاضر بودند که در پوتين بجه بسيجيها آب بخورند ...

چونکه ... دهن هتاکان به نظام و رهبري را با پوتين هايشان خاک مي گرفتند ....

چونکه .... حفظ اين نظام و انقلاب .... را اوجب واجبات میدانستند ....

و چون ... هميشه ميگفتند ....حاشا که بچه بسيجي ميدان را خالي کند ....

البته ...ما شنيديم همه اينها را..... و شما ديده ايد و لمسش کرده ايد ...

همسر دنيوي حاجي ... اين دنياي فسقلي تمام ميشود ....اين حق ويژه داشتن ها تمام ميشود

... اين تحويل گرفتن ها و تيتر کردن نامه ها تمام ميشود ....و ما ميمانيم و

روزي که در پيشگاه  به قول شما صادق ترين و پاک ترين جوانهاي روزگار  بايد جواب بدهيم ...

ميدانيد ...زماني که بعضي از اين سايتهاي خاص و اين شبکه هاي ماهواره اي خاص تر ....با آب و

تاب .... از شما و از نامه نوشتن به فلان آقايان که در زندان نظام جمهوري اسلامي به جرم براندازي

نظام دستگير شده اند ....ميگويند .... دلمان بيشتر براي حاجي تنگ ميشود ....

راستي خاطره برخورد حاجي با آن کومله در پاوه را خوانده ايد .... بگذريم ....

و کلام آخر آنکه ...چند وقت پيش ... قسمت شد و رفتيم  منزل يک همسر شهيد ...

ايشان باردار بودند که همسرشان شهيد شده بود ... از سال 63 تا به حال تک و تنها نشسته بود و يگانه

 پسرش و يادگار شهيدش را بزرگ کرده بود ...

پاي صحبتش که نشستيم ...دلش پر بود ... ميگفت  تا به حال يک مسئول که هيچ ...

يک کارمند ساده از بنياد شهيد هم ديدن ما نيامده است ....

ازش پرسيدم از اين نظام و از اين شرايط ناراضي هستي ...

صحبتش اين بود .... در زمان تشيع همسرم ...قول دادم ...که نگذارم خون سرخش پايمال شود ...

خوب ميدانم ...که همسر بسيجيم براي اين نظام  اسلامی شهيد شد .... اما يک بار لب به اعتراض

 نگشودم ...تا مبادا ...آب به آسياب منافقين و ضد انقلاب ها ريخته باشم ...

سرکار خانم ژيلا بديهيان ... همسر دنيوي سردار رشيد اسلام حاج محمد ابراهيم همت ....

همسر ايشان ... يکي از فرمانده گردانهاي ....حاجي بود ...

 

.....................................................................................................................................

قسمتی از نامه همسر دنیوی حاج همت به یک ضد انقلاب :

ناب ترین مردان و صادق ترین جوانان ما رفتند و جماعتی ازخدا بی خبران از خونشان سفره ها آراسته اند. رنگ عوض کرده اند و چهره پرداخته اند و با ولعی سیری ناپذیر به آرمان های شما پشت کرده اند و رو به دنیا آغوش گشوده اند. از شهید می گویند و می دزدند. از شهید می گویند و غارت می کنند. از شهید می گویند و از دیوار مردم بالا می روند. از شهید می گویند تا به مجلس داخل شوند. از شهید می گویند تا وزیر شوند. از شهید می گویند تا از گذرگاه بانک ها و موسسه ها و شرکت ها و معدن ها و اسکله ها عبور کنند.  

درج این خبر در جام نیوز - صراط - رجا نیوز

تقديم به .....امير آقاي شهر ما ...

آه خدايا .... چقدر سخت است بعضي زمانها .....نوشتن ....

انگاري اين قلم تو .... ديگر ناي ندارد ....

ديگر فرياده قلبت هم ..... به سر انگشتان كوچكت رسيده است و هيچ ياريت نميدهد ....

آهاي قلم مهربان من ....ياريم ده .....ياريم ده .....

تو كه با وفا بودي ..... تو كه در اين چهار ديواري (( سلوك گمنامي )) خوب به فريادم رسيده اي

تو كه آقا سيد مهدي ما را خوب نمايان كردي ....

يادت است .....يادت است .... حال باز بسم اله ...بسم اله كه مي خواهي از يكي از برو بچه هاي

اين مرزو بوم بنويسي .......

آه بارالها ....چقدر سخت است ......تو فسقلي كه در زمان جنگ سنت هنوز دو رقمي نشده بود

حال مي خواهي  درباره يكي از بچه هاي شهرتان كه به اندازه سنت عمليات رفته و با

تك تك برو بچه هاي شهيده شهرتون عكس و خاطره دارد ...... قلم فرسايي كني ....

امير آقا .....امير آقاي مقدم شهر ما ..... از اون بچه رزمنده ها و بچه بسيجي هاي محله ما

كه همه برو بچه هاي اهل شهداء و اهل كربلاي 5 و جزيره مجنون و فكه ....به خوبي ميشناسنش

كافي است ار برو بچه هاي هنرمندي كه در وادي شهداء و عشق به شهداء ....هنرشان را خرج

ميكنند ....اسمش را بياوري .....آقا امير مقدم را مي شناسي ......

و سريع پاسخت ميدهد ...... حاج امير ..... مگر مي شود ...او را نشناخت .....

و باز كافي است ....كه از بچه محلهايش و ..... نه ......از همين برو بچه هاي بسيج شهرتان

احوالش را بپرسي ...... با هزار و يك دقيقه فكر كردند .....آخر مي گويند

...ن ...مي ...ش...نا...سم

به همين سادگي .....

آقا امير قصه ما .... يه رزمنده است .... يه جانباز .... و يه هنرمند .....

كه شايد ....برو بچه هاي همين تهرون خودمون ........خيلي از بنرها و كارهايش را در سطح

شهر ديده باشند .....بدون آنكه بشناسند .....صاحب اين اثر را .......

به همين سادگي ......

آقا امير شهر ما .....دگر ......حالش خوب نيست ........دگر آثار و نقل و نباتهاي اين جنگ لعنتي

دارد خودش را نشان ميدهد .......

زياد ناراحت نباشيد ......خودتان را هم ناراحت نكنيد تو رو به خدا .....زندگيتان را كنيد ....جان من

چيزيش نيست .....فقط جفت كليه هايش را از دست داده .......

يه خورده هم .....شيميايش اود كرده ........

آقا امير ما .....حالام افتاده .......رو تخت ....... و چقدر جالب است كه با هزار و يك بدبختي

بايد بروي و برايش پرونده پزشكي در بنياد شهيد و جانبازان درست كني .....

آن هم به زور ..... چرا كه راضي نبود و نمي شد .......

آهاي رفقا ........آهاي بچه ها .....به خدا امير مقدم شهر ما ..... حال و روزش خوب نيست

ميدانم اگر اين مطالب را بخواند .....كلي چپ ....چپ ...نگاهم مي كند و گوشم را مي كشد

به خدا ....آخرين باري كه در جلسه اي كه برايه برگزاري يادواره شهداء كنارش نشسته بودم

و دستهاي كوچكم در دستان بزرگش بود ......دستانش كه هيچ .......كل بدنش مي لرزيد

و چه زيبا بود ........كه در روي تخت خوابيدن هم برايش سخت و دردناك است ........

درست 3 ساعت .....  روي صندلي خشك و بي احساس جلسه نشسته بود و

برايه برگزاري كنگره شهداي تخريب كه بخاطره رفيق فابريكش شهيد حسين ايرلو بود

....برنامه ريزي مي كرد ....

آهاي رفقا .......آهاي بچه ها ........آهاي دنيا .......

به خدا ........آقا امير مقدم ما ........حالش زياد خوب نيست ........

راستي ......كي فكر مي كند .....يا كي اصلا حال و حوصله فكر كردن را دارد

كه چرا ........با آنكه چند ده سال از جنگ و عمليات گذشته .........

هنوزم .......امير مقدم و امير مقدم ها  و خانواده و زن و بچه هايش .......بايد سختي تحمل كنند

و تاوان اين جنگ لعنتي را بدهند 

بي خيال برادر .......بزار زندگيمونو كنيم .....بزار خوش باشيم ......عمو .......

اين گنه ماست ..... اگر

پرسون ....پرسون ....گشتیم و گشتيم .....تا آخر پيدا كرديم ....

منزل يه جانباز .....يه جانباز اعصاب و روان ....

خانه اي كوچك و حقير ....در زير زمين ....يك آپارتمان چند واحده ....

خانه اي كه انگاري براي كسي  چندان مهم نبود ....

خانه اي كه اگر به من و تو درباره اوضاع و احوال افراد خانواده اش صحبت كنند ....

جواب مشتركمان يك چيز است ... به ما چه ؟؟؟؟ مگر ما چه كاري از دستمان بر مي آيد ؟؟؟

مگر ما چه كاره ايم ؟؟؟

راست مي گويند ها .... به ما چه ؟؟؟

به ما چه كه آن جانباز ... چه گونه زندگي ميكند ....

به ما چه كه آن جانباز ...براي التام يافتن دردش ... معتاد شده است و هروئين مصرف مي كند

به ما چه كه خانواده  آن جانباز ... تا به حال نتوانسته اند حس پدر داشتن را  لمس كنند

به ما چه كه آن جانباز ...زماني كه حالش بد مي شود ....يا خودش را مي زند

يا خانواده اش را ....

يا .....يا ... كسي رو پيدا نكند ....وسايل خانه و شيشه ها را ......

و زماني كه .... آرام مي شود .... با تعجب به همسرش مي گويد ... اينجا چه خبر شده ؟؟؟

چرا همه چيز به هم ريخته است ؟؟؟

راستي ....واقعا به ما چه ...كه همسرش براي اينكه شكم دو پسره  20 و 17 ساله اش

را سير نگه دارد ...دارد كارگري مردم را مي كند ...

و اينكه ... پسره اين جانباز .... براي اينكه پول شهريه دانشگاه را نداشت ...

از دانشگاه انصراف داد تا برود در بازار ...كارگري كند

تا خرج دوا و درمان پدرش را در بياورد ...

به ما چه ....واقعا ....ها ...

بذار زندگيمون كنيم ......عمو ....يذار خوش باشيم .... بذار ... از جونيمون لذت ببريم ...

بذار با ماشيني كه باباجونمون برامون خريده تو خيابونهاي تهرون با آسايش ويرا‍ژ بدهيم

و جديدترين آهنگ 2012 مونو تا آخر زياد كنيم و حالشو ببريم ...

به ما چه ...كه اين جانباز و امثال اين جانباز ...
( نقطه چينها را خودتان پر كنيد .... )

هدیه ای نا قابل .....به مادر آقا سید مهدی

با هزار شوق و شور ...چند تا خیابونو رد میکنی ....  چند ده تا مغازه را میگردی ......

تا آخر اون کادوئی را که می خواهی پیدا میکنی ..........

هدیه ای را که خریدی ......وارسی میکنی .......هزار و یک فکر تو ذهنت میاد .......

خدایا ......آیا خوشش میاد .......خوشش نمیاد ........اما ته دلت راضیه ........

ته دلت راضیه که به اندازه توانت تونستی یه هدیه ای برای مادرت بخری

شب که میشه ........با خوشحالی کادوتو میبری خونه .دست مادرتو می بوسی و میگی

........مامان جون ...روزت مبارک ....

و مادرت ........خوشحال میشه ...... لبخندی رضایت مند می زند و می گوید .....

دستت درد نکند .....فرزندم .........

 برق خوشحالی رو که تو چشای  مادرت میبینی .........

یه هوئی .......یه هوئی .....دلت میگیره ...........

یکدفعه یادت میافته ........که سید مهدی هم پسر یک مادری بوده ......

سید مهدی هم خانواده ای داشته ........

و سید مهدی هم ........یک مادری داشته .......... که منتظره که پسرش بیاید 

 و با خوشحالی بهش بگه .........

مامان جونم ...روزت مبارک ........

ندانم .........ندانم .....که سید مهدی ما ......مادرش هم اکنون زنده است یا نه ........

و در کجای این دنیای خاکی زندگی میکند .......

اما خوب میدانم ....که مادرش سالهاست که چشم انتظار است ........که پسرش

 با شاخه گلی بیاید و مادرش را در آغوش بگیرد و با

خوشحالی در گوشش بگوید .......مادر عزیزم ........دوستت دارم ..........

و حال .......ما ..... به برکت میلاد حضرت صدیقه ( س ) ....و به مناسبت روز مادر

 ........... بر آن شدیم ........که به مادر سید مهدی ......هدیه ای  بدهیم ........

تا شاید آقا سید مهدی  ما ........این شهید گمنام بزرگوار ........ به خاطر این ادب شما

 ....... خرسند شود و گوشه چشمی بر ما کند

هر چه که از دستمان بر می آید ....ذکر ......صلوات ........زیارت عاشورا .......قرآن .........

نمی دانم ...هر چه که کرمتان است ........بسم الله .....

ثبت نام کنید با اسم خودتان خواهم نوشت ..........

....................................................................................................................................

صهبا : زیارت حضرت زهرا (س )

پریسا : ۱۰۰ صلوات

مترصد : ۱۰۰ صلوات

رهگذر خدا : ۱۴ صلوات حضرت زهرا( س )

مادر بزرگوارشان : سوره یس

همسنگر بسیجی : ۱۴۰۰ صلوات + زیارت عاشورا

جایی برای اهل خدا : 135 صلوات+ زیارت عاشورا+سوره یس

 الفبای پرواز : زیارت امام رضا + دو رکعت نماز تو حرم

مجیدقیصر : ۱۰۰ صلوات

ارام دل : زخمی ام التیام میخواهم /التیام از امام میخواهم/السلام علیک یا ساقی/من علیک السلام میخواهم

گمنام : ی چیزی که درازاش معرفتش روبهم بده مثلاتمام قلب خالیم رو.....

...... : حدیث کسا

وچه لذتي است در گمنامي :زیارت عاشورا

سيد حسين عارف : زيارت عاشورا در جوار شهدا

دلم براي آسمون .......تنگ شده .....

توي اين دو رو زمونه ....كافيه كه يه خورده حواستو جمع كني ......چشاتو يه خورده بيشتر باز كني

و يه خورده با دقت ......به دور و برت نگاه بندازي ......

زمانه ......زمانه عجيبي شده ......به قوله اين ننه بزرگ ما ...... كه هميشه ميگه ......

پسرم ......آخر زمون شده ......آخر زمون ......

انگاري جاي همه چيز عوض شده .......اون چيزهايي كه يه زمانهايي كلي از هم سن و سال هاي

ما و هم جنس هاي ما ....ازش خجالت مي كشيدند ......حالام بهش پز ميدهند و كلي بهش

افتخار مي كنند .......و بالعكسش .......اون چيزهايي كه كلي مردمان همين آب و خاك بهش

مي باليدند و به خاطر دارا بودنش بارها خداي خودشونو شكر مي كردند ....حالام شده مايه

خجالت كشيدن ...پيش خلق الله ........

زياد راه دور نريم ....زياد فسفر نسوزونيم ......اگر يه خورده دقت كنيم ...توي همين كوچه پس كوچه

شهر خودمون ....توي همين چهار ديواري زندگاني خودمونيم .....به روشني پيدا مي كنيم

از كجا مثال بزنم ......از خيابونها و كوچه هامون ........

يه زمانهايي .....همين دخنر و همين زنان ما ......تمومه عزت و افتخار و زيبايي خودشان را

در حجابهايشان مي ديدند ......وقتي كه به خيابانها مي آمدند چنان ابهت و وقار زن مسلمان و

شيعه را ،‌مردان يه جورائي بيمار را مي گرفت كه جرات چپ نگاه كردن را هم به خودشون نميدادند

حالام چي ميشد ......يه زن بي جچاب و كم حجاب پاش به خيابون باز ميشد ......

نگاه سنگين و معنا داره بزرگ و كوچيك و مرد و زن چنان مي گرفتشون كه با كلي خجالت و

روسياهي .....خدا خدا مي كردند كه زودتر به خونه برسند ..حالام  بگذريم اگر كسي براي رضاي

خدا .....يه نصيحتشم نمي كرد .......خانم محترم حجابتو رعايت كن ....اينجا كشوره

 امام زمانه(عج) .....ها .....

و حال .....چيزي نمي گويم ...خودتان بگوئيد ......

يا مثلا ......در همين ادارات خودمان و  خودتان ......

وقت نماز كه ميشد .....ديگه كاري نداشتند .......كه چه كاري داشتند ......

فقط يك چيز برايشان معنا داشت .......حي علي خير العمل .......

حتي .......حتي .......اونيكه نماز هم نميخوند ......برايه اينكه بعدها بهش تارك الصلاه نگويند

محض رضاي شيطون هم كه ميشد ...بدو بدو خودشو به نماز جماعت ادارش مي رسوند و يه

دو ركعتي هم به زور هم كه شده ميخوند ......

و حال ....راستي .......تا به حال .....فلان مسئول ادارتون رو يه بار هم ديدي نماز بخونه ......

نماز جماعت نخواستيم ........حتي يك بارهم ديدي وضو بگيره !!!!!

يا اون آقا قلدري كه ...پول بي زبون و راحت الحلقوم بيت المال عزيز را با دو ليوان آب خنك

مي كشه بالا .....و جناب رئيس و معاونين محترم ادارشون ......جرات يه تذكر لساني

خشك و خالي گفتن رو هم بهش ندارند ......يا حداقل بهش بگند ..بسه بابا يه خورده هم براي ما

بزار ........يادش بخير ......يه زمانهايي .....كي بود ...چند قرن پيش بود ........

ترس داشتند .. ...... همين مردان و زنان .......

همين آقايان و مسئولين فلان اداره .......

كه يه دو ريالي خشك و خالي هم

از مال شبهه ناك براي زن و بچشون نبرند .......

يا مثلا .......

ديگه نميگم ....خودتون بهتر مي دونيد  ........

آي خدايا .....چقدر دلم براي آسمون تنگ شده ........

چقدر دلم تنگ شده براي آسمونيا ........

آي مصطفي چمران .....آي سيد مرتضي .......آي شهدا ........

به خدا ...رنگ آسمون از زندگيهامون رفته ........

آي پسر فاطمه (س ) ........دلمون تنگ شده .......براي آسمون ........

دلمون تنگ شده برايه آسمون ........

دلمون تنگ شده برايه آسمون ........

 

ماهم ........دلخوشیم ........

توی این دو روزه دنیا هر کس دلش به یه چیز ی خوشه ....

به یه چیزهایی که بهش بنازه .... اگه اهل قیافه اومدنه ... با اون قیافه بیاد ...برای خلق الله

یکی ....  میز و پست مهمش تو اداره ... بهش شخصیت می ده و قیافه می گیره ...

یکی .... با میز و پست مهم باباش تو اداره ... قیافه می گیره ...

یکی .... به خاطر عنوان رئیس که اول اسمش می آید ... کلاس می ذاره برای خودش و مردم

یکی .... به خاطر فرزند آقای رئیس بودن ... کلی کلاس داره برای خودش ...

یکی .... به حسابهای بانکیش ... می نازه ...

یکی .... به حسابهای بانکی باباش می نازه ...

یکی .... با ماشینش قیافه میاد ...

یکی .... با ماشین باباش قیافه میاد ...

یکی به مدرکش ... یکی به قدو بالاش ... یکی ... به چشم و ابروش .... 

یکی ... پزه مدرکو قدو بالاو چشم و ابروی همسرشو میده به دیگرون ... خصوصا دوست هاش

یکی ... به مدل موهاش ... به مدل لباسش ... به مدل ... آرایشش ...

به مدل گوشیش ... به مدل ... شلوارش ... به مدل .....

خلاصه ... جونم بگه براتون .... اونقدر چیزها هست توی این دنیایه فسقلی ....

که بخواهیم ... براش قیافه بگیریم ... برای ... همدیگه ....

اما ... عاشقا ... اون هایی که عاشقند دل خوشیشون توی این دنیا به یه چیزهای دیگست

..... به محبت حضرت صدیقه (س ) است ... که همه می دونند زهرائی هستش ...

به لباس مشکیشه ... که ... با پوشیدنش تو اداره ... همه سوال می کنند ....

آقا ... خدا بد نده .... اتفاقی افتاده .... کسی .... فوت کرده ....

به خنده های تمسخر آمیزیه .... که وقتی ... می فهمند ... برای ایام فاطمیه است ...

تموم دلخوشیش تو دنیا ... اینه که ....

شب شهادت مادرش ... بره .. یه گوشه ... هیئت ... بشینه و مثل مادر مرده ها ... گریه کنه 

که ... وقتی می خاد ... داد بزنه ... آستینشو ... گاز بگیره که صدای گریشو دوستاش نشنوند

که وقتی ... خیلی مشکلاته ... اقتصادی و فرهنگی و اجتماعی و سیاسی و ...

رو کمرش سنگینی می کنه .... بدو ... بدو ... بره گلزار و قطعه شهداء گمنامو ...

فقط یه سلام بده به مادرو برگرده ...

السلام و علیک یا امی یا فاطمه الزهرا ( س )

که تمومه عشقش اینه.... که همسرش ... کنیز حضرت زهراست

و .......شاگرد .........حضرت معصومه .........

که شب عروسیش ... به همه .. فامیلها و آشنا و غیر آشناهاش ...

بفهمونه که تو مراسم ازدواج من ... فقط ... از حضرت علی و حضرت زهرا (س ) خونده می شه

می خاهید ... بیایید .... می خاهید نیایید ... 

که ... اولین کارت دعوتو ... برای مادرش ... بنویسه و بره ... بندازه ... تو حرم ... امام رضا (ع )

که روزه اول زندگیه ... مشترکشونو .... با روضه برای حضرت زهرا ( س ) شروع کنه ....

که تمومه ... خوشیش ... به اینه .... که .. همه زندگیش ... مورد رضایت ... مادرش باشه

اگه هم بخاد ... برای دیگران قیافه بیاد ...

..... به عنوانه ... بسیجی ... است ... که ... همه ... اونو ... با این اسم می شناسند

به لباس ساده و ارزون قیمتشه که تمومه لباسهاش .... ارزون تر از ...

کفشه ... خیلی از جونهای .... دور و بری هاشه ...

اگه ... بخاد ... به یه چیزی بنازه ...

به محبت خدا و اهل بیته ....و شهدا است ...

هر کس .. به کسی نازد ... ما هم  به .....

اگه هم ... سر خوشه ... سر خوشیش به اینه که ....

روز محشر ... کار ما با فاطمه (س ) است .... نقش پیشانی ما ... یا فاطمه (س ) است ...

دلخوشیش تو این دنیا ...به ... مولا و مقتداش ... به رهبرش... به ولیه زمونش ....

که از همه .. عارفها ... عارف تره ... از همه ... مراجع ... اعلم تره ...

ار همه ..فرهنگیها ... فرهنگی تره ... از همه شاعرها ... شا عر تره ...

از همه سیاستمدارها .... سیاستمدار تره .... و از همه نظامی ها ... نظامی تره ...

که لذت می بره ... به خاطر اینکه ... چون دم از رهبرش می زنه ....

عکس زمینه کامپیوتر و گوشی موبایلش .... تمثال قشنگ ... رهبرشه ....

دوستهاشو ... فک و فامیلاش ... مسخر ه اش می کنند ...

خلاصه بگم ... هر کسی ... یه دلخوشی داره ...

منم الکی خوشم ... دل خوشی منم .. به اینه ... که یه سید مهدی دارم ...

که یه وب زدم .. به عشق مادر ( س ) به نام سید مهدی ....

کاش باورمان میشد ...هر چه که داریم از شهداء داریم

زمان :  پنج شنبه 90/1/18

مکان : قم ......

آقا حمید وکیلم .......

با خجالت سرم را پائین انداختم ....... نگاهی به چشمان زیبای استاد اخلاق مرتضی آقا تهرانی انداختم

و با شرم گفتم .......

با اجازه حضرت صاحب ( عج ) ........با اجازه حضرت صدیقه ( س ) .....با اجازه ......با اجازه .....

باید زود میگفتم .....دوست داشتم اسم آقا سید مهدی را نیز بگویم ..........

اما ........اما ........اما ........نشد ........

قرآن را به مادرم دادم .......نیتی کرد ........قرآن باز شد .........

فاخلع نعلیک ..........انک بالوادی مقدس طوی ..........

و حال .......در جواره آقا سید مهدی ........سرم را بالا می گیریم ......با ادب به چشمان قشنگه

سید مهدیم نگاه میکنم .........و میگوییم .........

با اجازه  ...... آقا سید مهدی .........

با اجازه .....آقا مرتضی آوینی ......

با اجازه ..... آقا مصطفی چمران .....

با اجازه ..... آقا ابراهیم هادی .....

با اجازه ......دو شهید گمنام شهرمان ......

با اجازه همه بچه های فکه ....... با اجازه خاک های رملی ..........

با اجازه سید نازنین ........

با اجازه ........

با اجازه .........

ب.........ل........ه .........

قرآن را باز میکنم ..........


    و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتاً بل احیاءُ عند ربهم یرزقون

خدایا ...به شهداء قسم ... شرمنده ام ...

الو ... سلام ... حال شما ... خوب هستيد حاجي  ...پس چرا ثبت نام نکردي ...

 جا داره پر ميشه ها ...

حاجي حقيقتش ... چي جوري بگم نميتونم بيام ... يه مشکلي پيش اومده ...

 امسال نميتونم بيام ...

يعني چي نميتونم بيام ؟ پسر ... حالت خوبه ...اصلا معلومه چي داري ميگي ؟

ما رو گرفتي يا داري شوخي ميکني ...

حاجي خدا نکنه ... ما کي باشيم که شما رو بگيريم ، يه خورده به مشکل بر خوردم ...

نمي تونم باهاتون بيام ...

تو ام داري براي ما کلاس مي زاري ... بگو يه کاروان بهتر پيدا کردم ميخام با اونا برم ...

حاجي کلاس چيه ... اصلا ما کلاسمون کجا بود ... end بي کلاسي هستيم

.. حاجي ...ا .ص .ل.ا

امسال نميخوام برم منطقه ... ميخوام عيدو خونه بمونم ... پيش پدر و مادرم ...

اي ريا کار ... اي عالم بي عمل ... پس اون حرفها چي بود نوشته بودي

.. نميدونم بوي دو کوهه مياد ...

شب عيد هيچ جا مثل دو کوهه نميشه ... پس اون حرفهات دلنوشته نبود ... دروغ نوشته بود

حاجي خيلي بي انصافي ... حقيقتا حرفهاي دلم بود ... اما ....

به هر حال خودت ميدوني ...من جات خالي ميذارم تا عقلت اومد سر جاش بهم خبر بدي ...

خداحافظ ... حداحافظ

از رفيقم که خداحافظي ميکنم ... انگار تموم غصه هاي جهان ريخته توي اين دل نازک و کوچيک من

يه بغضي سنگيني ميکنه تو سينم که ميخاد سينمو از جاش بکنه ...

خدايا ... تو ميدوني که چي دارم ميکشم ... تو از دلم آگاهي ...

براي تو که نميتونم فيلم بازي کنم و خودمو بزرگتر و بهتر از اون چيزي که هستم نشون بدم

بار الها ... چي جوري قدم بزنم جائي که پاکترين و عاشق ترين بندگات قدم گذاشتند .

با چه روئي برم دو کوهه که سالها با شهداء زيسته است ...

مگر آقا مرتضي نگفته دو کوهه قطعه اي از بهشت است ...

مگر تو بهشت فقط اهل بهشت را راه نميدند ...

تو شلمچه چي ... واي خدايا ... کدوم يک از کارهامو رفتارهام و حتي دغدغه هام شبيه شهداء است

که الان بخام پامو جاي پاي اونا بزارم ...

تو رو به خدا يه نگاه به اين وصيت نامه بندازيد که تو شلمچه پيدا شده ...

خدايا ما از مردن نميترسيم ... اما ميترسيم بعد از ما سر ايمان و اسلام را ببرند ...

کاش ميشد الان شهيد ميشديم تا آينده بماند و آينده باز مي آمديم و شهيد ميشديم

 تا اسلام پا برجا بماند ...

نميرم ... حقيقتا نميرم ... اصلا با چه روئي برم ...

اگه يکي از همين شهداء بياد و اصلا همين سيد مهدي ... همين سيد مهدي بياد

 و ازم بپرسه خوب تو کجاي زندگي کردنت ...شبيه منه ... ادبت ... احترام به پدر و مادرت ....

 نماز خوندنت ... رابطه ات با خدا ... رعايت حق الناس و بيت المالت ...

رعايت محرم و نامحرمت يا حتي طرز تفکرت ... کدومش ... ها ... بگو ديگه کدومش ...

خدايا ... اونا همه چيز داشتند و يه ذره ادعا نداشتند ... سردار بود و ميگفت

حاضرم تو پوتين بچه بسيجيها آب بخورم ...

شهردار بودو جوي آبو تميز ميکرد ...عارف بودو تواضعش کوچيکو بزرگو شرمنده ميکرد ...

اما من چي ... واي ...هيچ چيز ندارمو ادعام گوش فلکو کر کرده ...

گوشي موبايلي که تازه خريدمو به همه نشون ميدم و با پز دادن بهش ميخام

 براي خودم شخصيت بخرم

دانشگاه که ميرم براي اينکه از فردا منو آقاي دانشجو بشناسندو به خلق الله به چشم

به مشت بيسواد نگاه کنم که بايد زانوي ادب پيش علم و کمالات من بزنند ...

حالا اينا چيزي نيست ... چي بشه يه شب يه دو رکعت نماز دست و پا شکسته بخونم ...

اوه ... اوه ... فردا همه بندگان خدا رو اراذل و اوباش ميشمارمو پز دو رکعتو به اعضاء و جوارحم ميدم

و احساس ميکنم ملائکه از آستينام دارند ميافتند پائين و حوري ها هم دارند لپامو ميکشند ...

 اجنه هم به چشم حسرت بهم نگاه ميکنند و کلي التماس دعا دارند ...

آي رفيقم ...همين شمائي که داريد اين مطلبو ميخونيد خدائيش اين طوري نيست ...

بيني و بين الله من اين طوري نيستم ...

حالا اين نوشته رو بخونيد که قبل از شهادت از جيب يکي از شهداء بزرگوار پيدا شد و اونوقت با من مقايسش کنيد ...
شنبه : احساس غرور از گل زدن به طرف مقابل
يکشنبه : زود تمام کردن نماز شب
دوشنبه : فراموش کردن سجده شکر يوميه
سه شنبه : شب بدون وضو خوابيدن
چهارشنبه : در جمع با صداي بلند خنديدن
پنج شنبه : پيش دستي فرمانده در سلام کردن
جمعه : تمام نکردن صلوات هاي مخصوص و رضايت دادن به هفتصد تا

خدايا ... من چي جوري تو رمل هاي قشنگ فکه قدم بزارم و قدمهامو جاي

قدمهاي شهدائي بزارم که بخاطر تو از همه چيزشون گذشتند

ميگن تو همين فکه بعضي از رزمندگان سه روز و شب گرسنه و تشنه موندند تا شهيد شدند

 من به خاطر تو حتي حاضر نيستم از يک سانديس بگذرم و حقمو بدم به يکي ديگه

حالا چي جوري بيام و سر بزارم تو سجده و بگم (( اللهم الرزقنا شهاده في سبيلک )) خدائيش آيا

ملائکه خندشون نميگيره و شياطين به خاطر من ذوق نميکنند ...

نميرم ... واقعا نميرم ... حداقل عذاب وجدان ندارم... اما دلم چي ...جواب دلمو چي بدم ...

آخه يه ساله منتظر بودم ... اصلا ميرم مشهد ... آره ... مگه امام رضا ( ع ) امام گناهکارا نيست

اما ... خوب ... مشهد همه وقت سال میشه رفت ... اما ...  ميرم شمال ... آره ...

هم هوام عوض ميشه ...هم تفريح ميکنم ...

تازه  دريا رو هم ميبينم و ياد عظمت خدا ميافتم ... کلي  هم در س توحيدي ياد ميگيرم ...

اما بازم دلم ...

حميد ... حميد ... بله مامان ... معلومه حواست کجاست ... نکنه عاشق شدي ...

مامان عاشق چيه ...

برو گوشيتو بردار ... چند بار زنگ خورده

بفرمائيد ... سلام ... حال شما ... خوب هستيد حاجي ... عقلت اومد سر جاش ...

 چي شد خيلي دير شده ها ...حاجي ... راستش ...

نمي دونم يه هوئي دلم تنگ شد ... دلم براي تک تک گردان هاي دو کوهه تنگ شد ...

 دلم براي شلمچه و سجده هاي تو شلمچه تنگ شد دلم براي طلائيه و سه راه شهادتش يه ذره شد

اروند کنار ... هويزه ... دهلاويه ...

واي خدايا ... فکه ... فکه من ... مگه قرار نبود يه عمر فکه اي زندگي کنم ...

اما جواب شهداء رو چي بدم

خدايا ... اصلا ميرم ... با پرروئي هم ميرم ...اصلا ميرم ميگم آي شهداء اگه

 من گناهکارو دعوت نکنيد پس کي رو ميخاي دعوت کنيد

آي سيد مرتضي ... مصطفي چمران ... سيد حسين علم الهدي ... آقا حسين خرازي  مهدي باکري

حميد باکري ... آي تک تک شهدائي که توي اين مناطق شهيد شديد ...

اگه من رو سياه و بدبختو  نکشونيد به قتلگاه خودتون و راه رسم عاشقي

و درست زندگي کردنو يادمون نديد ...

پس کي ميخاد کمکمون کنه ...

اصلا تمام لذت مناطق اينه که با شرمندگي و روسياهي بري ...اون وقت با تمام وجودت ميگي

ربنا ظلمنا انفسنا فاغفرلنا

اون وقت با سلول سلولت ميگي ربنا بحق دماء شهداء العفو ... اون وقت قول ميدم زماني که برگشتم

...زندگيم رنگ و بوي شما رو بگيره ... قول ميدم ...

اصلا انقدر زمين ميخورم تا بندگي کردنو ياد بگيرم ...

الو ...الو ... کجائي پسر ... زنده اي ... حاجي ميام ... به خدا ميام ... اصلا يه نفرچيه ده نفري ميام

جائي رو ندارم برم ... اگه نيام کجا برم ... جاهم نبود پشت سر ماشين ميدوئم .....

و مادرم ... که با تعجب نگام ميکنه و ميگه : خدايا اين پسره خل شده ...

يه عقل درست و حسابي بهش بده


بوی ........دو کوهه میاد ....

اسفند ماه و اواخر زمستون که ميشه ته دل همه از کوچيکو بزرگ مرد و زن

 با هر نوع تفکر و شخصيتي خالي ميشه .

از کوچولوها بگم که منتظر عيد ميموناند تا تعطيلات بشه و ديدن فاميلو عيدي گرفتن

بزرگترهام که غصشون ميگيره که با اين خرجهاي گرون چي جوري ديدو بازديدها رو رد کنند 

 آقايون به فکر بچه هاشون و خريدهاي شب عيدو هزار تا غصه ديگه ...

 خانم هاهم که ( البته نه همشون ) لباس جديد و مد تازه چي اومده تو بازار

 تا با پوشيدنش از خجالت زنهاو دوستانشون در بيان

 و خلاصه هر کي يه جوري به اين عيد باستاني نگاه ميکنه .

اما اونيکه عاشقه .... لحظه شماري ميکنه براي عيد ... براي شب عيد  ، لحظه سال تحويل

بزاريد از عيد پارسال براتون بگم . من روز 28 اسفند يه مسافرت رفتم ..

 يکي از پسراي فاميلم رفته بود مسافرت ...

ما هم زمان از مسافرت برگشتيم . همه فاميل از خاطرات سفر پسر فاميلمون پرسيدند

 و به من فقط خنديدن ...
از سوغاتيهايي که اورده بود به به و چه چه ميکردند و به سوغاتيهاي من با تمسخر نگاه ميکردند

راستي يادم رفت بگم پسر فاميلمون تعطيلات عيد رفته بود دبي و من شلمچه....

داشتم ميگفتم ...بايد عاشق باشي تا دلت براي شبهاي عيدي که تو دوکوهه هستي تنگ بشه

بايد عاشق باشي که لحظه سال تحويل تو دوکوهه را با هيچ جاي جهان

 و پيش هيچ کس عوض نکني ...

بزار اين عاشقيو مسخره کنند ... بزار اسمشو بزارند املي ...

بزار سنگين بهت نگاه کنندو به خاطر سادگيت برات ابراز تاسف کنند ...

خيلي قشنگه بعد از اينکه روحتو تو حوض جلوي حسينيه حاج همت شستي

 و بعد از اينکه تمام عقده هاتو و درددلاتو تو سه راهي شهادت با شهداء طلائيه وا کردي

 و بعد از اينکه تو شلمچه خودتو پيدا کردي و تو فکه همه چيزتو جا گذاشتي و اومدي ...

حالا همه يه جورائي نگات کنند ... به پدرو مادرت توصيه کنند که با پسرشون صحبت کنه

که از اين راهي که داره ميره دست برداره

و با يه بزرگتر فاميل درد دل کنند که پسر فلاني خيلي ساده است و قديمي فکر ميکنه .....

اما بايد عاشق باشي ... بايد عاشق باشي که به خنده هاشون بخندي و تو دلت براشون دعا کني

که خدايا اين بندگانتم عاشق کن تا يه خورده مزه عشقو احساس کنند .....